نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

اولین شب یلدای پارساوآخرین شب 6 ماهگی

پسر عزیزم  اولین شب یلدای زندگیش و به همراه تولد 6 ماهگیش جشن گرفت.امشب هم آخرین شب 6 ماهه شدنته عزیزم فردا وارد 7 ماهگی میشی . حالا که یک ماه دیگه گذشت پسر نازم از همه نظر آقا شده وهرروز شیرین و شیرین تر میشه. پارسا جون مامان اولین شب یلداش رو خونه عمو رضا دعوت بود.   شام که خوردیم زن عمو بساط شب یلدا رو ردیف کردو با هم شب خوشی و گذروندیم. حیف شد که نتونستی مثل ما مسابقه بدی واسه خوردن اما تا دلت خواست بریز بپاش کردی.در عوض نقل مجلس بودی و همه موبایلها واسه عکس گرفتن طرفت بود عزیزم. امیدوارم 1000 شب یلدا رو همینطور جشن بگیری و خوش بگذرونی عزیز...
4 دی 1391

4ماهگیت مبارکه عسلم

گل پسرم امروز ٤ ماهش تموم شده رفته تو ٥ ماهگی.  راستش زیاد خوشحال نیستم.تند تند روزها میگذره و رفتن من به سرکار زمانش میرسه . خدایا اصلاً نمیتونم طاقت بیارم . عذاب وجدان گرفتم از الان.جگر گوشه ام و دست کی بسپارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فقط باید دعا کنم این دو ماه باقی مانده مرخصی 6 ماه بشه 9 ماه و تا سه ماه دیگه کنارش بمونم بعدشم دیگه خدا بزرگه ایشالا یه پرستار مهربون پیدا میکنم و قشنگم تو خونه بمونه و بهش عادت کنه . پارساجو نم زیاد مامانش و اذیت نمیکنه فقط بغلی شده حسابی حتی ١ دقیقه هم بند نمیشی میذاریمت زمین و سریع اعتراضت بلند میشه. ماهم دربست شدیم در خدمت آقا . نوکرتم هستم جیگر طلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
4 دی 1391

گل پسر مامان 5ماهگیت مبارک

پسر ناز مامان امروز ٥ ماهش تموم شده و وارد ٦ ماهگی شده. نمیدونم چرا اینقدر تند تند روزها میگذرن . فقط یه ماه دیگه باید پیشت بمونم عسلم . بابایی میگه چند ماه دیگه مرخصی بگیرم اما شرایط نمیذاره . حالا یه ماه دیگه مونده بهتره به خودم دلداری بدم و خودم و خیلی ناراحت نکنم. عسلم تو این ٥ ماه در کنار تو و سارا و بابا خیلی خاطرات قشنگی برامون رقم خورد . زندگی ٤ نفره مون کلی بانشاط تر از قبل شد و مخصوصاً به ساراجون خیلی خوش گذشت چون با اومدنت اون هم از تنهایی دراومد و یکی هست حالا که باهاش خودش و سرگرم کنه. منم از دست اون همه غر زدن هاش راحت شدم. حالا که ٥ ماهت ت...
4 دی 1391

روز اول کاراولین روز از تنهایی پارسا

عزیز دلم ببخشید با چند روز تاخیر اومدم و برات مینویسم. از دست این اینترنت.   صبح یکشنبه تاریخ 26/09/91 مرخصی زایمان مامان سمیه تموم شدو و باید با پارسای عزیزم خداحافظی میکردم. بر خلاف همه روزها که بعد از رئیس نفر دومی بودم که وارد شعبه میشدم این بار آخر از همه رسیدم. روز اول که قرار بود برم سرکار در حیاط و که باز کردم چشام از تعجب گرد شد دیدم همه جا سفید شده و برف عجیبی در حال باریدنه . فکر میکردم به همه کارها میرسم مثل روزهای قبل از زایمان. سارا رو بیدار کردم من و سارا وبابایی صبحانه خوردیم .سارا رفت حاضر بشه واسه مدرسه من و بابا هم در حال حاضر شدن بودیم. پارسای عزیزم هم تو خواب ناز مثل همه روزها و بی خبر از همه جا. ...
2 دی 1391

1روز باقیمانده با پارسا

عزیز دل مامان پارسای عزیزم فقط یک روز دیگه در کنار هم هستیم. قربونت بشه مامان که من یه چشمم اشکه یه چشمم خون و تو اینهمه میخندی. فدای خنده هات بشم من.       پارسای عزیزم به چشم بر هم زدنی ٦ ماهه شدی و مرخصی منم تموم شد. این ٢ ماه گذشته همیشه گوش به اخبار و تلفن بودم که شاید مرخصی زایمان بشه ٩ ماه اما خوووووب نشد. در حالی که فقط دو روز باقی مونده یه بغض عجیبی تو گلومه که فقط و فقط خودم میدونم چه حسی دارم نمیتونم به زبون بیارم .اما این چند روز باقیمانده بعضی وقتها کم میارم و بی اختیار اشکهام میاد . عذاب وجدان از یه طرف و اینکه ٨ ساعت نمیبینمت از طرف دیگه. چه روزهایی با هم داشتیم عز...
24 آذر 1391

کوروش خان اولین دوست کوچولوی پارسا

پارسای گلم این کوروش کوچولو رو که میبینی پسر دوستم و خاله فاطی  جون خودته. وقتی اومده بودن دامغان شما واسه اولین بار همدیگرو ملاقات کردید .من با مامانش از ٧سالگی دوستم آرزو میکنم شما هم واسه هم دوستهای خوبی بشید وهر دو آدمهای موفق و آینده خوبی رو پیش رو داشته باشید. اینکه بعدها بدونی اولین دوست زندگیت کوروش کوچولو بوده  شاید برات دونستنش لذت بخش باشه. من که خودم الان کلی ذوق کردم. فدای هردوتون بشم من. آرزو میکنم  هر لحظه تک تک سلولهای بدنتون همیشه صحیح و سالم باشه. ...
22 آذر 1391

پارسا و امیر مسعود

دوشنبه 20 آذز 90 پارسای مامان اولین مهمونی و با همکارای مامانش گذروند . همگی رفته بودیم دیدن یه نی نی. بعد از اینکه پارسا  3 ماهه بود و همگی اومده بودن دیدن گل پسر که اونروز هم خیلی خوش گذشت و پسرم اصلاً اذیت نکرد حالا همگی رفته بودیم دیدن امیر مسعود پسر خاله محبوبه. که 54 روز از آقا پارسای من کوچیکتره. هردو مرخصی زایمان و میگذرونیم اما با این تفاوت که من فقط 4 روز دیگه باقی مونده و  او 1 ماه و نیم دیگه . وقتی وارد شدیم انتظار داشتم مثل همیشه که وارد یه جایی میشدی که تا به حال ندیده بودی جیغ میکشیدی گریه بکنی و سرو صدا راه بندازی اما بر خلاف نظرم خیلی هم منطقی برخورد کردی .آخه دو روز پیش که رفته بودیم مدرسه سارا نذاش...
22 آذر 1391

خداحافظ رئیسم

امروز دیگه شعبه امون حال و هوای قبلش و از دست داده . هرچند که من اونجانیستم اما کاملا حسش میکنم. باورم نمیشه ٥ شنبه زنگ بزنم رئیسم و باهاش خداحافظی کنم و دیگه حضورش و توی شعبه نبینم. اما به قول خودش راه رفتنی و باید رفت نمیشه واسه همیشه موند. اما از یه طرف دیگه خوشحالم که  تندرست و سلامت مثل ستاره این سی سال خدمت در تک تک لحظه های سپری شده در بانک درخشید و بازنشست شد.خوبه که همه به خوشی ازش یاد میکنن. اما پارسا جون مامان این مطلب و بی دلیل ننوشتم این و نوشتم که فقط بدونی تو هم از این همه محبتش بی بهره نبودی . وقتی هنوز اندازه یه نخود تو شکم مامانی بودی و حال منم تعریفی نداشت این آقای قاسمی بود که فقط من و درک میکرد . تو...
18 آذر 1391

پارسا و دختر خاله

پارساجون مامان نی نی خاله طاهره الان شده ٤٤ روزه . فکر میکنم اولین نی نی باشه تو نوه ها که به درد همبازی بخوره .الان که میبینیش عکس العملی نشون نمیدی عزیزم .امیدوارم وقتی و شماوستیا بزرگ شدید مثل خواهرو برادر هوای هم و داشته باشید و با هم مهربون باشید. این هم ستیای شیطون که از وقتی دنیا اومده شب و روز و قاطی کرده از ده شب بیداره تا 5 صبح. صبحها هم همش خوابه آدم جرات نمیکنه بره  دیدنش 2 تا بوسش بکنه. و این هم دختر خاله و پسر خاله که مامان آرزو میکنه همیشه تو زندگی هاتون موفق و شاد باشید. بوس ...
18 آذر 1391