نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

1روز باقیمانده با پارسا

عزیز دل مامان پارسای عزیزم فقط یک روز دیگه در کنار هم هستیم. قربونت بشه مامان که من یه چشمم اشکه یه چشمم خون و تو اینهمه میخندی. فدای خنده هات بشم من.       پارسای عزیزم به چشم بر هم زدنی ٦ ماهه شدی و مرخصی منم تموم شد. این ٢ ماه گذشته همیشه گوش به اخبار و تلفن بودم که شاید مرخصی زایمان بشه ٩ ماه اما خوووووب نشد. در حالی که فقط دو روز باقی مونده یه بغض عجیبی تو گلومه که فقط و فقط خودم میدونم چه حسی دارم نمیتونم به زبون بیارم .اما این چند روز باقیمانده بعضی وقتها کم میارم و بی اختیار اشکهام میاد . عذاب وجدان از یه طرف و اینکه ٨ ساعت نمیبینمت از طرف دیگه. چه روزهایی با هم داشتیم عز...
24 آذر 1391

کوروش خان اولین دوست کوچولوی پارسا

پارسای گلم این کوروش کوچولو رو که میبینی پسر دوستم و خاله فاطی  جون خودته. وقتی اومده بودن دامغان شما واسه اولین بار همدیگرو ملاقات کردید .من با مامانش از ٧سالگی دوستم آرزو میکنم شما هم واسه هم دوستهای خوبی بشید وهر دو آدمهای موفق و آینده خوبی رو پیش رو داشته باشید. اینکه بعدها بدونی اولین دوست زندگیت کوروش کوچولو بوده  شاید برات دونستنش لذت بخش باشه. من که خودم الان کلی ذوق کردم. فدای هردوتون بشم من. آرزو میکنم  هر لحظه تک تک سلولهای بدنتون همیشه صحیح و سالم باشه. ...
22 آذر 1391

پارسا و امیر مسعود

دوشنبه 20 آذز 90 پارسای مامان اولین مهمونی و با همکارای مامانش گذروند . همگی رفته بودیم دیدن یه نی نی. بعد از اینکه پارسا  3 ماهه بود و همگی اومده بودن دیدن گل پسر که اونروز هم خیلی خوش گذشت و پسرم اصلاً اذیت نکرد حالا همگی رفته بودیم دیدن امیر مسعود پسر خاله محبوبه. که 54 روز از آقا پارسای من کوچیکتره. هردو مرخصی زایمان و میگذرونیم اما با این تفاوت که من فقط 4 روز دیگه باقی مونده و  او 1 ماه و نیم دیگه . وقتی وارد شدیم انتظار داشتم مثل همیشه که وارد یه جایی میشدی که تا به حال ندیده بودی جیغ میکشیدی گریه بکنی و سرو صدا راه بندازی اما بر خلاف نظرم خیلی هم منطقی برخورد کردی .آخه دو روز پیش که رفته بودیم مدرسه سارا نذاش...
22 آذر 1391

خداحافظ رئیسم

امروز دیگه شعبه امون حال و هوای قبلش و از دست داده . هرچند که من اونجانیستم اما کاملا حسش میکنم. باورم نمیشه ٥ شنبه زنگ بزنم رئیسم و باهاش خداحافظی کنم و دیگه حضورش و توی شعبه نبینم. اما به قول خودش راه رفتنی و باید رفت نمیشه واسه همیشه موند. اما از یه طرف دیگه خوشحالم که  تندرست و سلامت مثل ستاره این سی سال خدمت در تک تک لحظه های سپری شده در بانک درخشید و بازنشست شد.خوبه که همه به خوشی ازش یاد میکنن. اما پارسا جون مامان این مطلب و بی دلیل ننوشتم این و نوشتم که فقط بدونی تو هم از این همه محبتش بی بهره نبودی . وقتی هنوز اندازه یه نخود تو شکم مامانی بودی و حال منم تعریفی نداشت این آقای قاسمی بود که فقط من و درک میکرد . تو...
18 آذر 1391

پارسا و دختر خاله

پارساجون مامان نی نی خاله طاهره الان شده ٤٤ روزه . فکر میکنم اولین نی نی باشه تو نوه ها که به درد همبازی بخوره .الان که میبینیش عکس العملی نشون نمیدی عزیزم .امیدوارم وقتی و شماوستیا بزرگ شدید مثل خواهرو برادر هوای هم و داشته باشید و با هم مهربون باشید. این هم ستیای شیطون که از وقتی دنیا اومده شب و روز و قاطی کرده از ده شب بیداره تا 5 صبح. صبحها هم همش خوابه آدم جرات نمیکنه بره  دیدنش 2 تا بوسش بکنه. و این هم دختر خاله و پسر خاله که مامان آرزو میکنه همیشه تو زندگی هاتون موفق و شاد باشید. بوس ...
18 آذر 1391

167 روز با پارسا

    امروز مامان 167 روزه داره روزهای خوشی و با پارسا میگذرونه یعنی مامان 13 روز دیگه مرخصی 180 روزه اش تمومه هزار تا غصه ریخته رو سرم. چند روز پیش از بانک زنگ زدن گفتن باید 26 ام برم سر کار. دنیا روی سرم خراب شد. چند روزی هم هست حسابی دارم میگردم واست یه پرستار خوب پیدا کنم. از اونجایی که میگن خدا همیشه بزرگه امروز خانم مقدسی پرستار 3 سال پیش آبجی سارا خودش زنگ زد و گفت بچه ای که پیشش بوده رفته مهد کودک میتونم پارسا رو واست نگهدارم. منم که اصلاً باورم نمیشد از خوشحالی به همه خبر دادم. خیلی مهربونه عزیزم خیال منم تا حدودی راحت شد.خدایا بازم شکرت   این هم برگه مرخصیمه ک...
12 آذر 1391

آش دندونی پارسایی

یکشنبه هفته پیش که دهم عاشورا بود واسه پسرم آش دندونی درست کردم و بابایی و سارا دادن فامیل و همسایه که شاید دعاهای اونها مستجاب بشه و پسر نازم از این همه خارش لثه راحت شه و دندونهاش اگر قراره دربیاد زودتر بیاد و خیال من و خودش راحته راحت شه. چندروزه یکم برات ژل میزنم عزیزم که شاید یکم ناراحتیت و کم بکنه . دست خودم نیست وقتی میبینم تموم مشتت و میزاری تو دهنت و گاز میگیری دلم کباب میشه خدایااااااااااااااا خودت کمک کن به این گل پسر.   این هم از آش دندونی پسر نازم. خیلی دوستت داره مامان عزیزم فرداش هم واسه ناناز مامان این ببرو خریدم. وقتی بهش نگاه میکنی فقط تعجب میکنی و پلک نمیزنی مخصوصاً وقتی میپره بالا پایین. ...
12 آذر 1391
1