نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

سه ساله شدن پارسا خاااااان

تولد سه سالگیت عزیزم شد شب دوم ماه رمضان . قرار شد خودمون چهارتا یه کیک کوچولو بگیریم و خودمون و شام بیرون دعوت کنیم اما دو شب قبل دایی محمد علی زنگ زد و واسه افطار دعوتمون کرد و شب تولدت قرار شد افطار بریم اونجا منم از این فرصت استفاده کردم بدون اینکه به کسی بگم کیک و وسایل تولد رو گرفتم و رفتیم اونجا که همه شوک زده شده بودن و به این ترتیب شمع سه سالگیت رو هم اونجا فوت کردی نباتم. اولین سالی بود که متوجه شدی تولد چیه و با همه بچه ها شعر تولد رو تا آخر دست زدی و خوندی. و روز بعد از تولدت هم رفتیم مشهد .............و پسرم برای دومین بار به زیارت امام رضا رفت     ...
28 تير 1394

پسر 35 ماه من

بعد یه مدت نسبتا طولانی دارم واست مینویسم نفسم،تو مدت این 5 ماه نفس بودی نفس تر شدی عزیزکم. الان که دارم واست مینویسم سر کار نشستم و اوقات بیکاری یه گریز میزنم و چند خطی واست مینویسم .وقتم خیلی کمه نمیرسم عزیزم با بزرگ شدن تو و سارا مشغله منم زیاد تر میشه. همه فکرهامو کردم قرار شد از اول مهر که سارایی میره مدرسه شماهم به مهد کودک بری و با خونه خداحافظی کنی. دیگه وقتشه دوست و همبازی داشته باشی و شروع کنی شعرها رو یاد گرفتن. و به قول بابایی یکم مستقل بشی. با تلاشی که واسه از جیش گرفتنت کردم و هیچ فایده ای نداشت با ورود به 34 ماهگی با وجود اینکه از دستشویی رفتن متنفر بودی و جیغ میکشیدی یه روز اومدی گفتی مامانی جیش دارم و من از ت...
28 تير 1394
1