نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

پارسایی تا عید 97

سلام عزیز دلم...عشششششقم.....امروز 15 فروردین 97 ساعت 10و20 دقیقه بانک خلوت.....مینویسم واست...سال دیگه ایشالا مدرسه میری و خوندن نوشتن یاد میگیری و کار من و راحت میکنی.... شیطونی هات سربه فلک کشیده و کماکان سارا رو اذیت میکنی حسابی.....شیشه رو یه مدت گذاشتی کنار و الان دوباره کم کم داری میری طرفش....منتظر بودی زبان کوچولوت خوب شه مررررررد شدی ولی دوبار بردمت ازمایش جیک نزدی و همه تعجب کرده بودن....اخ فدات بشم من الهی .....این عکسها هم تو اسفندو فروردین گرفتی....عید 97 هم اومد و رفت.....از خدا فقط واست سلامتی میخوام.....و اینکه ناراحتی نیاد سراغت جیگرررم ...
15 فروردين 1397

17 آذر 96....یک روز پاییزی سرد

یه روز مثل بقیه روزایی که میرفتیم خونه دریا....پنج شنبه شد و مثل همیششه ذوق زده بودی....اما اصلا فکر نمیکردم هوا اینطوری بشه....پنج شنبه شب طوفان شدید و باران و هوا هم ناجوانمردانه سرررررد....ولی خیلی مزه داد زیر پتو و اینکه سعی کنیم گرم بشیم....برگشتنی هم کلا همه برف بود. ...و بیشتر مسیر و تو شب بودیم.....یه روز پاییزیه دیگه هم رقم خورد ....خدایااااا سلامتی این نعمت بزرگت رو از ما دریغ نکن..... ...
18 آذر 1396

6اذر96....پاییز زمستانی

Somaye: سلام عشقولی مامان...از وقتی ربات نی نی وبلاگ و روی گوشیم نصب کردم کارم خیلی راحت شده و میتونم راحت واست بنویسم اخر ابان من و دوستهام رفتیم مشهد دو روز.. تنها گذاشتنت واسم سخت بود.. .به بهانه موهای سارا که موخوره ها دارن موهاش و میخورن و من برم موخوره های کثافت و بندازمشون اشغالی سرت و کلاه گذاشتیم و خیلی راحت خداحفظی کردیم و رفتیم هرچند درنبود ماهم بابایی و اذیت نکردی و بهونه نگرفتی ....مررررردی شدی دیگه فقط شیشه میخوری ...اونم اشکال نداره کوشکولوی مننن...تعطیلی 6 اذر هم تا خونه دریا رفتیم که پاییز و ببینیم . اما برگ ریزون و برف ریزون و باهم دیدیم.....کلی هم پرتقال خوردیم و کندیم اوردیم....باغ خالی و حیا گربه رو یادم...
7 آذر 1396

تعطیلات اخر هفته....18 ابان 96

اخر هفته ها بیشتر اوقات واسه خستگی در کردن میریم خونه دریا....اذیت کردنهای تو و سارا تو ماشین و وقتی میرسیم یه جور عادت شده برام ....ولی خوب ارزش داره چون دیگه حوصله اتون سر نمیره و هم ما یکم اب و هوا عوض میکنیم.....عاشق نشستن های بین راه و چایی خوردن تو راهی.....عاشقتم جیگملم و هفته گذشته که 18 ابان 96 بود و کم کم نارنگی ها دارن رنگ میندازن و ولی از درختهای پاییزی زیاد خبری نبود ...
23 آبان 1396

پارسا و پیش 2.....مهر 96

ورودت رو به پیش دو تبریک میگم عزیز دلم....خیلی کوچولویی واسه سال بعد که میری کلاس اول...ولی چاره ای نیست همه میگن بزرگ میشی خیلی زود گذشت...باورم نمیشه یه جورایی .....ارزو میکنم و از خدا میخوام همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه نفسم ...
23 آبان 1396

4سالگی تا پایان 5سالگی پارسا

سلام عزیز دلم ....بعد یه مدت طولانی اومدم دارم واست مینویسم...23اذر96....که هنوز بخاطر زلزله کرمانشاه که 21ام اتفاق افتاد حالم گرفته است و منم سه روزه مرخصی ام و باهم کلی استراحت کردیم و رومخ بودی حسابی عشقولی من....که با خوردن حلقه به چشمت یکم زهرم شد اما خداروشکر بخیر گذشت.... خوب بگم از یه سال گذشته که پیش یک رو تو مهد بهاران تموم کردی و پیش 2رو در مهد دنیای شیرین داری میگزرونی.... زبون بازی و عشقولی بودنت به نهایت خودش رسیده و شیشه خوردن های یواشکیت هم حال خودش و داره تو این سن.....خرچنگ هم که نقش دومش همیشه تو بدترین وضعیت گریه و لجبازیت به داد من میرسه تو وجود کوچولوت ادامه داره.... چهار پنج ماهه پیش سارا میخوابی و از ما جدا شدی.....
23 آبان 1396

واپسین های سه سالگی و شروع 4 سالگی

امروز چهاردهم مهر ماه 1395 در حالیکه بانک به شدت شلوغه و دانشجوها هجوم آوردن تو فرصت های اندک بیکاری میام و برات مینویسم پسر گلم. در این روز کوچولوی من 4سال و سه ماه و 14 روزشه...فدای اون قدو بالات بشه مادر...دیگه شیطنهات و اذیتهات قابل وصف و توصیف نیست که بخوام بیان کنم ..فقط خلاصه بگم که خیلی وقتها کم میارم....مرد کوچولوی من هنوز روی پا به شکل روز اول تولد میخوابه  و معظلی شده شدیییییید واسمون که ارزوی تنها خوابیدنت به دلم مونده...شیشه هم دوسه باره ازت گرفتم و ولی هنوز روزی یکی دو وعده با خواهش و التماس ازم میخوای بعضی وقتها که شنگولی میگی مامان با استکان بده من دیگه بزرگ شدم. از شهریور ماه پارسال هم که داری میری مهد و حساسیت...
17 مهر 1395

کوشکولوی 3 سال و 9ماهه ی من

عشق کوچولوی من....بعد از مدتها دارم واست مینویسم ..و بابت تاخیرم یه دنیا ازت عذر میخوام عزیزکم. مشغله ام زیاده و امیدوارم بعدها که داری میخونی خودت درکم کنی عزیز دلم...از اول مهر دانشگاه ثبت نام کردم و بعد از اداره سریع باید برم کلاس و خیلی کمتر میتونم واست وقت بزارم.هرچند همیشه و در همه حال این عذاب وجدان لعنتی ول کنم نیست.فقط بخاطر تو و سارا که اونطور که باید و شاید نمیتونم به وظایف مادریم عمل کنم ولی همه سعیم و میکنم تا جایی که توان دارم کم نزارم. خوب از خودت بگم کوشکولوی شیطون بلای مامان.... دعواها و جیغ و داد و بیدادهای تو و سارا سربه فلک کشیده و با هزار بار تذکر بی فایده من همچنان همیشه در حال بازی و دعوا و جیغ زدن هستید..کم کم دارم...
6 فروردين 1395

سه ساله شدن پارسا خاااااان

تولد سه سالگیت عزیزم شد شب دوم ماه رمضان . قرار شد خودمون چهارتا یه کیک کوچولو بگیریم و خودمون و شام بیرون دعوت کنیم اما دو شب قبل دایی محمد علی زنگ زد و واسه افطار دعوتمون کرد و شب تولدت قرار شد افطار بریم اونجا منم از این فرصت استفاده کردم بدون اینکه به کسی بگم کیک و وسایل تولد رو گرفتم و رفتیم اونجا که همه شوک زده شده بودن و به این ترتیب شمع سه سالگیت رو هم اونجا فوت کردی نباتم. اولین سالی بود که متوجه شدی تولد چیه و با همه بچه ها شعر تولد رو تا آخر دست زدی و خوندی. و روز بعد از تولدت هم رفتیم مشهد .............و پسرم برای دومین بار به زیارت امام رضا رفت     ...
28 تير 1394