نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

خاطرات پارسا که هنوز دنیا نیومده.

1391/8/9 9:15
نویسنده : مامانی
326 بازدید
اشتراک گذاری

یاداون روزها بخیر تازه وجودت شکل گرفته بود.وقتی 25 مهر89 بودکه جواب آزمایشم و گرفته بودم چقدر قیافه میگرفتی از تکون خوردنات معلوم بود.تا 5ماه اول که واسم حالی نذاشتی چقدر سعی کردم مرخصی بگیرم این 9 ماه و تا با خیال راحت بزرگ و بزرگتر بشی و منم با خیال راحت تورو دنیا بیارم اما نشد.ازت معذرت میخوام عزیزم که اون روزهای سخت و بردمت بانک و کلی کار کردم.و هر روز و هر ساعتش نسبت بهت عذاب وجدان داشتم. وقتی هم که میومدم خسته و کوفته میخوابیدم کنار بخاری و آبجی گلیت سارا مثل پروانه دور من میچرخید تا مطمئن بشه حال من خوبه.بابایی هم بنده خدا میدونست تو حالم و گرفتی یه کدبانوی تمام عیار شده بود .خلاصه که بعد از 5 ماه پسر گلم خیلی پسر خوبی شدو اجازه داد مامانش با خیال راحت یه غذای درست وحسابی بخوره . بعدشم شروع کردی هر چی مشت و لگد بود نثار مامانت کردی . حالا که فکر میکنم میگم یاد اون مشت ولگدهات هم بخیر خیلی دلم براشون تنگ شده.از روزها که گفتم بذار از شبها هم بگم که صد بار تاصبح بیدارم میکردی که حواسم جمع باشه درست بخوابم تا تو گلم اذیت نشی تو اون خونه کوچیکت.بعضی وقتها هم باهام قهر میکردی و حتی یه وول کوچولو هم نمیخوردی و منو از دلواپسی میکشتی. اون موقع بود که من به ساراجونم پناه میبردم و اونم میومدو با چند تا بوس و یکم ناز کردن مارو باهم آشتی میداد و تو هم واسش یه چرخ میزدی و تشکر میکردی.تو 6 ماه بودم عزیزم که واسه سومین بار رفتم سونوگرافی که دکتر فهمید یکم کلیه چپت بزرگ شده و لوله حالب کلیه ات گرفتگی داره. (به قول بابایی پسرم یکم گیر داره)یکی دوهفته ای اشکم و درآوردی و هرطور شد با این قضیه کناراومدم. خلاصه من و بابایی منتظر بودیم عزیزدل مامان دنیا بیادوببریمش یه دکتر خوب تا مشکلش حل بشه.

این 9 ماه با همه خوشی ها و سختیهاش تموم شدو من شده بودم 9 ماهه . حالا زمانش رسیده بود من وبابا چشممون روشن بشه به دیدنت عزیزم.

24 خرداد بود که رفتم مطب دکترم و تاریخ تولدت رو انتخاب کردم و اومدم. واااااااااای که خدا فقط میدونه این چند روز چی بهم گذشت تا بشه سی ام خرداد.

بالاخره سی ام شدومن وزندایی و مامان بزرگ و بابایی رفتیم بیمارستان و منتظر یه فسقلی شدیم به نام پارسا.

یادم نمیره لباس اتاق عمل و که پوشیدم ورفتم با بابایی خداحافظی کنم چقدر مسخره ام کرد و خندیدیم. وااااااااااااااااااااااااااااای که من چقدر عاشق بابایی ام.

دل تو دلم نبود به دکتر گفتم میخوام خیلی زود ببینمش.تو هم خیلی اذیت کردی تا دکتر بتونه بیاردت بیرون میگفت این گل پسر مثل اینکه دوست نداره بیاد.فرار میکنه از دستم. بالاخره ساعت 9 و 10 دقیقه صبخ 30/03/91 بود که وقتی حسابی سر تا پای خانوم دکترو جیشی کردی تشریف آوردی قشنگم.

خیلی ناز بودی عزیزدل مامان . اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.ماچ

شکلکهای جالب آروینشکلکهای جالب 
آروین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)