نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

خاطرات قسمت اول. هیدرونفروز

1392/11/19 17:31
نویسنده : مامانی
6,703 بازدید
اشتراک گذاری

پارسای عزیزم الان که دارم برات مینویسم 4ماه و ده روزه هستی

ضدضربه مامان

ای جونم 15روزه. نمیدانم از کجا شروع کنم احساس میکنم این 4 ماه 4سال گذشته .از وقتی 6 ماهه تورو باردار بودم و دکتر بهم گفت یه کلیه کوچولوت متورمه و لوله حالبت گرفته است دنیا رو سرم خراب شد بعد از سونوگرافی با گریه برگشتم خونه باباحسین بنده خدا سونو رو گرفت و به هر سختی بود دکترم و پیدا کردو باهاش صحبت کرد اونم یکی دیگه نوشت و ایندفه رفتم شاهرود سونوگرافی فکر میکردم دامغان اشتباه متوجه شده اما دکتر اونجا هم گفت از الان با جراح کودک صحبت کنید تا دنیا که اومد عمل بشه . منم با شنیدن کلمه عمل دوباره غم دنیا اومد رو دلم و برگشتم خونه . دیگه کار هرروز من و بابایی شده بود تحقیق در مورد هیدرونفروز.

بعد کلی تحقیقات گفتن اگر موقع تولد بتونی راحت ادرار کنی  کلی از مشکلاتت کم میشه با همین حرف و حدیث ها کلی خودمون و دلداری دادیم. به خاطر همین 15 روز زودتر رفتم بیمارستان و پارسای عزیزم و دنیا آوردم .

وای که نمیدونی موقع تولد وقتی سر تاپای دکتر قلی بیکی و جیشی کردی و دکتر یه جیغ زد من چه حسی داشتم .خیلی خوشحال شدم حداقل میدونستم ادرارت راحت اومد.

بعد از دوروز که تو بیمارستان زندایی ساره کلی پوشکت و عوض میکردو تو هم تندتند جیش میکردی من ذوق میکردم عجیب. خیالم راحت شده بود مشکلت حاد نیست. دیگه اومده بودیم خونه و حالا 15 روز گذشته بود به بابا گفتم بریم یه سونو از گل پسرم انجام بدیم تا خیالمون ازش راحت بشه . اولین سونو گرافی رو تو18روزگی انجام دادیم اما کلیه ات هنوز متورم بودوخوب نشده بود . بابایی نوبت گرفت متخصص کلیه بعدشم بردیمت شاهرود اونم مارو فرستاد یه عکس رنگی ازت بگیریم.البته اول گفت حتماً باید ختنه ات کنیم ما هم برگشتیم خونه و فردا رفتیم مطب دکتر یعقوبی و نوبت فردا رو داد بهمون . فرداش یعنی در تاریخ 20/04/91 با عمو مهدی و زن عمو مهدی رفتیم مطب. خیلی بهت سخت گذشت عزیزم کلی گریه کردی منم که دلم اونطرف مطب خون شد.بعد از دو سه روز جای بخیه هاتم خوب شد عسل مامان.

یه مدت صبر کردیم ببینیم حالا که ختنه شدی بهتر شدی یانه دوباره رفتیم سونو گرافی اما فرقی نکرده بودی بعد مجبور شدیم بریم اون عکس رنگی لعنتی رو ازت بگیریم . از ساعت 8 صبح رفتیم بیمارستان امام حسین شاهرود تا 8 شب برگشتیم که اون شب هم خسته و ذله خونه خاله زهرا افطاری دعوت بودیم.

اصلاً دلم نمیخواد اون روز و به یاد بیارم که اون خانم نوروزی لعنتی 7 جا از دست وپاهای کوچولوت و سوراخ کرد که آنژوکت وصل کنه آخرشم نتونست و مجبور شد یکی و صدا کنه . چقدر من و آبجی گلی پشت در گریه کردیم .

بالاخره اون عکس لعنتی و طی 5 مرحله گرفتیم و بردیم به دکتر بلوریان نشون دادیم اصلاً فکر نمیکردم یه نگاه چند ثانیه ای بکنه و مارو راهی تهران کنه. وقتی گفت باید برید تهران دیگه طاقت شنیدن بقیه حرفاش و نداشتم اما این بابای بود که مثل همیشه بهم دلداری دادو برگشتیم خونه.

عزیزدلم پارسا جان از اون تاریخ  تا الان که مینویسم بابایی همیشه گوشی به دسته بخاطرت. گوشی و برداشت و اولین نوبت رو از دکتر کجباف زاده که بعد کلی تحقیق پیداش کرده بودیم در میدان آرژانتین تهران برات گرفت.

و ما در تاریخ 21/05/91 در حالی که یک ماه ونیم بیشتر نداشتی اولین بار رفتیم مطب این اقا دکتره وهرچند تا سه دفه اول اصلاً قیافه خود دکترو ندیدیم ولی دکترای دیگه پیششون بودن و مارو میفرستادن اونجا . دفه اول دکتر قهستانی نامرد که مارو چند بار آلاخون والاخون تهران کرد واست یه سونوگرافی و یه آزمایش و یه عکس مثانه نوشت .ما برگشتیم دامغان و بابایی همه اون نوبتها رو دوباره تلفنی گرفت وما 17/05/91 یعنی سه روز بعد دوباره راهی تهران شدیم.ساعت سه سونوگرافی نوبت داشتیم اما ساعت 12 و نیم رسیدیم مطب اما چون نیومده بودن من و بابایی تو رو که آروم رو تشکت خوابیده بودی و سه ساعت بغل گرفتیم پشت در تا منشی اومدو ما رفتیم داخل اونجا هم بعد کلی معطلی سونو گرافی وانجام دادیم و بعدش رفتیم که ازت عکس مثانه بگیریم.

مامان فدات بشه کلی عذاب کشیدی من دستتات و گرفتم بابایی هم پات و چسبیدو بالاخره بعد کلی گریه که کردی تموم شد و دوباره برگشتیم دامغان.

وقتی همه مدارک و واسه دکتر جور کردیم 4 روز بعد نوبت گرفتیم از دکترو 21/05/91 دوباره رفتیم مطب دکتر.همه مدارکت و دید و گفت تا اینجا سالم بوده حالا نوبت اسکنه باید بریم مرکز هسته ای مهرو اونجا انجام بدید. من و بابا که کلی ناراحت شدیم که چرا همون اول واسمون ننوشت اونم بالاخره مارو قانع کردو برگشتیم . باز هم این بابایی بود که تلفن به دست زنگ زدو برات نوبت اسکن کلیه گرفت و ما سه روز بعد دوباره رفتیم تهران اونجا یه داروی خواب آور بهت دادن و پسر کوچولوی من و سه ساعت خوابوندن تا مراحل اسکن تموم شد اونوقت چشات و باز کردی و با جوابش و گرفتیم و برگشتیم دامغان. البته همون روز یه آزمایش ادرار هم داشتی که مارو بخاطر چند قطره جیش ناقابل 2 ساعت تو آزمایشگاه نگه داشتی. وای که اون روز چقدر بهم سخت گذشت ولی وقتی به قیافه معصومت نگاه میکردم همه سختی ها یادم میرفت و همه زندگیم در تو خلاصه میشد.

قشنگ مامان چندروز بعد اسکن و برداشتیم و رفتیم مطب این دفه دیگه موفق شدیم جناب دکتر کجباف زاده رو بالاخره ببینیم وقتی یه نگاه کوچیک به اسکن کرد گفت باید عمل بشه .ما هم توکل کردیم به خدا وگفتیم هرچی خدا بخواد همونه.

اما عزیز دل مامان از اون تاریخ تا الان که 11/08/91 شده و تو 4 ماه و 13 روزه شدی هنوز قسمت نشده عمل شی نمیدونم چرا اینهمه مشکلات جلوی پامون میاد. مامان بزرگ میگه ایشالا یه خیری توش هست .منم دعا میکنم همینطور باشه.

دکتر گفت تاریخ 05/06/91 یه آزمایش قبل از عمل بگیرید وبیاید واسه عمل ما هم تورو مثل همیشه بردیم چند تاسوراخ کردیم اون دستهای نازتو بعدشم جواب آزمایش و گرفتیم و رفتیم دکتر اما متاسفانه پلاکتت پایین بود و ماروبرگردوند. مارو فرستاد پیش دکتر رجبی و اون دوتا قطره داد . قطره ها رو دو هفته دادمت و دوباره آزمایش گرفتیم البته ایندفه با یک سوراخ از آزمایشگاه سینا شاهرود اون آزمایش و هم رفتیم به دکترت نشون دادیم اما این دفه گلبول سفیدت بالا بود . من که دیگه تحمل شنیدن برید بعداً بیاید رو نداشتم به دکتر گفتم یه جای خوب ماروبفرسته که دقیق باشه . بعد هم یه جا معرفی کردو ما هم به خاطر اون آزمایش مجبور شدیم یک شب تو اون تهران خراب شده بمونیم. فردا صبح رفتیم مرکز جامع هموفیلی ایران و دوتا تست خون از پسمل ناز مامان گرفتن و ساعت 1 جوابش و گرفتیم و برگشتیم دامغان.

چندروزبعد جوابها رو واسه خانم مرادی منشی دکتر پست کردیم اما اینبار هم دکتر دید و گفت واسه عمل مناسب نیست منو بابا حسابی عصبانی شده بودیم واقعاً کاری از دستمون برنمیومد دیگه نمیدونستیم باید چیکار کنیم به توصیه خانم مرادی رفتیم مطب دکتر رجبی و همه ماجرا رو براش تعریف کردیم اون هم فقط گفت قطره میم و اضافه کنم بعد یه هفته دیگه بریم پیشش . بعد از ٥ دقیقه که تو مطبش بودیم دوباره راهی دامغان شدیم. منم یه هفته طبق توصیه دکتر رجبی عمل کردم اما دیگه اون هفته نتونستیم بریم آزمایش چون جناب آقای دکتر تشریف برده بودن کانادا و تا ٢ هفته نبودند.

بابایی هم مدام با خانم مرادی در تماس بود بالاخره دکتر تشریف خودشون و آوردن و ما هم تو رو برای ٥ امین بار بردیم سونوگرافی قبا از عمل و یه ازمایش دیگه.

نمیدونم عزیزم این همه اتفاق چه حکمتی داشت .

قبل از اینکه این دفه بریم آزمایش بدیم واکسن ٤ ماهگیت و زده بودی و یکم تب داشتی ما از آزمایشگاه پرسیدیم واسه آزمایشت مشکلی پیش میاد یا نه اما گفتن نه طوری نیست ما هم رفتیم دستهای کوچولوت و سوراخ کردیم و ١ ساعت بعد جواب آزمایشت و گرفتیم و یکشنبه ٠٦/٠٨/٩١با تمام آزمایشات رفتیم مطب دکتر رامیار که اوکی عمل بگیریم آقای دکتر همه آزمایشات و دیدو گفت از اول هم هیچ منعی نبوده بعد هم یه نامه داد که واسه عمل هیچ مشکلی نداره ما هم خوشحال از اینکه بالاخره آخر خط و پیدا کردیم رفتیم مطب دکترت یعنی آقای کجباف زاده . تو بیرون مطب تو بغلم خواب بودی و بابایی نامه رو برد و با دکتر صحبت کرد و دست از پا درازتر برگشت بیرون منم که قیافه بابا رودیدم فهمیدم چه خبره. این دفه هم گفت گلبول سفیدت خیلی بالاست و نباید دکتر رامیار اوکی میداده واسه عمل. من و بابایی کلی فکر کردیم چرا اینطوری شده که یهو من یادم افتاد ١٠٠ در١٠٠ بخاطر اون واکسن باید باشه . دوباره بابا زنگ زد آزمایشگاه و از رئیس آزمایشگاه پرسید اون هم جواب داد خیلی تاثیر داره نباید آزمایش میدادید و اون خانمی هم که به ما گفته بود مشکلی نداره کلی دعوا کرد. حالا هم از اون روز ٧ روز میگذره ما منتظریم اثر واکسن از بدنت بره بیرون و دوباره بریم ازمایش.

مامان بزرگ میگه سمیه غصه نخور حتماً یه حکمتی هست که هیچ کس نمیدونه. منم توکل کردم به خدا و راضیم به رضایش.

البته پارسای مامان تو هم وقتی داری این هارو میخونی غصه نخور مشکلت زیاد حاد نبود ما خیلی حساس بودیم . دکتر گفت تا ٣٠ سالت هم بشه واست مشکلی به وجود نمیاد ولی باید زودتر درمانت میکردیم که گل پسرم وقتی بزرگتر میشه ناراحتیش بیشتر نشه . الانم حالت خوبه خوبه منم دوستت دارم اندازه دنیا . این هم عکس موقعی بود که تازه درمانت و شروع کردیم یعنی ١٥روزت بود.

پسرخستگی ناپذیرمامان

 

 امروز ٤ شنبه ١٧/٠٨/٩١ ما پارسای عزیزمون و بردیم آزمایشگاه تا واسه شیشمین بار آزمایش قبل از عملش و بفرستیم واسه دکتر کجباف زاده تا ببینیم این دفه دکتر اوکی عمل و میده یا نه. امروز باکلی آیت الکرسی که واسه قند عسلم خوندم بر خلاف دفعات گذشته زیاد گریه نکردو اشک مامانی و در نیاورد. بعدشم رفتیم سونو گرافی واسه هشتمین بار  که پسر نازم خوابش میومد و تو خیابون کلی رو بغلم گریه کرد تا بعد از ١ ساعت و نیم نوبتمون شداما کلیه نازت فرقی نکرده بود و طبق گذشته گفت عمل میخواد. ساعت ٦و رب جواب ازمایشت و گرفتیم و راهی دامغان شدیم. فرداش یعنی ٥ شنبه بابایی جواب آزمایشت و پست کرد واسه خانم مرادی منشی دکترو قرار شد شنبه بعداز ظهر به دکتر نشون بده ببینیم ما باید چیکار کنیم . من و بابایی کلی دیشب حالمون گرفته بود همش تو فکرو خیال بودیم چی بشه . آخرش هم توکل کردیم به خدا.ایشالا که جوابهای خوب بشنویم.

اما بعد از ظهر شدو امروز هم ٢١ امه صبح ساعت ٨و ده دقیقه بابا رفته سر کار و آبجی هم رفته مدرسه تو هم روی پای مامانی نشستی و من دارم مینویسم البته یه دستی.

دیروز بعد ازظهر خانوم مرادی زنگ زدو گفت هنوز گلبولهای سفیدت بلاست قربون او گولبولای سفیدت بشه مامان که داره اینهمه اذیتمون میکنه . ( یه بوست هم کردم الان ) بابایی هم دیشب رفت با دکتر یوسفی مشورت کرد اما هیچ دارویی واسش نیست که بیارشون پایین . امروز صبح به بابا گفتم به آزمایشگاه بگیم کمتر اعلام بکنه ایندفه . نمیدونم مامانی منو ببخش آخه دکتر میگه هرچی زودتر عمل شی بهتره. هرچند میدونم آزمایشگاه این کارو نمیکنه. راستش یه کوچولو خسته شدم دیگه. حالا خدا رو شکر میکنم که تو بعداً یادت نمیاد هردفه واسه آزمایش گرفتن و تهران رفتن چه مکافات هایی میکشیدی مخصوصاً تو اون تابستون گرم که ماه رمضان هم بود و بابایی بنده خدا حتی روش نمیشد تو خیابون یه لیوان آب بخوره. به هرحال چند ماه گذشته تا ببینیم خدا چی میخواد.

عزیز دل مامان دوباره که نشستم و دارم برات مینویسم ٥ ماه و٩ روزو ١٣ ساعت و٢٣دقیقه و ٥٧ ثانیه است از اومدنت میگذره دیروز که ٤شنبه ٨ آبان بود رفتیم واسه آزمایش من و بابا امیدواربودیم که حالا که ١ ماه از واکسن ٤ ماهگیت میگذره دیگه گلبول سفیدت نرمال شده باشه. ساعت ٣ رفتیم شاهرود و ساعت ٤ آزمایش دادیم این دفه هم پسرم مثل قبل آقا بود و زیاد دل مامانش و خون نکردبعدشم گفتن تا ٦و نیم صبر کنید جوابش و بگیرید ما هم شروع کردیم دوساعت و نیم تو شاهرود گشتن که بیشترش هم بخاطر یه موضوع با هم جرو بحث میکردیم خداروشکر تو توی بغلم خواب بودی و متوجه نمیشدی اما اندازه دنیا دلم واسه آبجی گلی سوخت چون نشسته بود یه گوشه صندلی و فقط به ما نگاه میکرد. بعدشم که تو بیدار شدی و بخاطر اینکه این حال و هوارو از بین ببریم بابایی گفت بریم واسه پارسا لباس بخریم بعدشم رفتیم سه تایی تو مغازه فسقلی و با انتخاب لباس که من کردم امابابایی رنگش و انتخاب کرد خریدیم و جواب آزمایشت و گرفتیم و برگشتیم. بابا هم امروز رفته پست کنه ببینیم دکتر که شنبه میاد چه دستوری میده.

پارساجون من و بابایی این ده روز محرم فقط واسه تو دعا میکردیم حتی من نذر امام حسین کردم که اگه بدون عمل اون گیر کوچولوت رفع شده باشه اسمت و عوض کنم بذارم امیرحسین.

حالا نمیدونم ایشالا امام حسین نظر کنه به پسرم و هرچی خدا صلاح میدونه تو هم زودتر خوب بشی تا بزرگترین دغدغه زندگیم کمرنگ و کمرنگتر بشه.بوووووووووس خیلی دوستت دارم عزیزم الانم نشستی روی پام وداری به انگشتم که تایپ میکنم نگاه میکنی و هی دست و پا میزنی. فدات بشه مامان که شدی همه زندگیم. فعلاً میرم دوباره شنبه میام . ایشالا با خبرهای خوب بیام واست بنویسم. ایشاااااااااااااااااااالا

  شنبه بس که دپرس بودم نتونستم بیام بنویسم عزیزم . امروز یکشنبه است تو هم خوابی و الان قراره خاله طاهره با اون دختر یک ماه و هفت روزه اش بیاد دیدنت. شنبه ساعت 6 منشی دکتر زنگ زدو گفت نیااااااااااااااااااااااااااین دکتر میترسه عمل کنه میگه باید خانم رجبی از کانادا بیاد اوکی بده اونم که بابا زنگ زد گفتن دهم دی میاد. البته دکتر محبوبی که پیش دکتر کجباف زاده است دیروز به بابا گفت تا سه سالگی واسه پسرت مشکلی پیش نمیاد و صد در صد بهتون قول میدیم بعد عمل خوبه خوب میشه. بابایی دیروز یکم گرفته بود به منم صبح اس ام اس داد مرخصی بدون حقوق بگیرم. منم گفتم آخه چه فایده چه تضمینی هست تو این 5 ماه عمل بشه گفتم بذار عمل شه نوکر پسرمم هستم بعدش 30 روز میگیرم ازش مراقبت میکنم. تازه هم هر چی بیشتر پیش مامانی بمونی وابستگیت بیشتر میشه و قبول کردن پرستار به عنوان مامان واست سخت تر میشه. حالا هم باید صبر کنیم خانم رجبی بیاد ببینیم چی میشه؟

اینم حتماً کار خداست عزیزم. خیلی دوستت دارم پارسا جون خیلی...........دلم واسه بوی شیر دهنت تنگ شده حالا که خوابیدی بووووووووووووووووس

عزیز دلم امروز 17/10/91 من دوباره اومدم و چند کلمه ای واست بنویسم . از بانک اومدم خسته ام و بابا هم داره به ماشینی که از عمو مرتضی واسه خودش خریده میرسه . آبجی گلی هم هدفون زده و داره تلوزیون میبینه و شمارو هم الان خواب کردم بجای اینکه برم به کارام برسم اومدم و دارم واسه تو عزیز دلم مینویسم.

پارسا جون 26 آذر وقتی رفتم بانک و تورو تنها گذاشتم زنگ زدم دکتر رجبی که تحت نظرش باشیم دوباره تا گلبول سفیدت بیاد رو 8000 . 5 روز دیگه واکسن 6 ماهگیت و باید میزدم با دکتر مشورت کردم او هم گفت واکسنش و بزنید دیر نشه یه موقع بعد از واکسن 8 روز که گذشت برید آزمایش. اما من میدونم بر اساس تجربه ای که تو واکسن 4 ماهگیت دستم اومده بود با گذشت 8 روز هنوز گلبول سفیدت درست نشده من و بابایی نتیجه گرفتیم که دیر تر ببریمت تا تو عزیز دلم این همه سوراخ سوراخ نشی.

حالا از این بگذریم حدود 2 ماهی میشه که به خاطر واکسن حصبه ای که تو زایشگاه بهت زدن غدد لنفاویت فعال شده و واکنش نشون داده. این هم از شانس تو بوده عزیزم خیلی کم این اتفاق واسه نی نی ها میفته شاید به قول بابا این هم از الطاف خفیه الهیه. ایشالا که همینطوره. بردیمت دکتر و یه پماد داد روزی سه بار میزدم واست تا بعد 2 ماه سر باز کرد و عفونتش اومد بیرون. 4 روز پیش یعنی 13 دی که صبح میخواستم ببرمت بذارمت تو ماشین دیدم یقه ات کثیف شده برگردوندم خیلی ذوق کردم همش خالی شده بود. الان هم فقط جای غده مونده که امیدوارم اون هم سریع بره تا چشمم بهش نیفته دیگه. قربون تو پسر نازم بشم با اون غدد لنفاویت.

این هم چند روز مونده بود خالی بشه. نمیخوام عزیزم ببینی و ناراحت بشی گفتم عکسش و داشته باشم اگر کسی واسش پیش اومد راهنماییش کنم جیگر مامان

فدات بشم مامان با این همه عذاب کشیدنت

فعلاً میرم تا ببینم کی و چه تاریخی قراره بریم آزمایش . تا اون موقع دعا میکنم همش واست عزیزم.

عزیز دل مامان امروز شنبه ٢١ ام بهمن سال ٩١ در حالیکه روزهای آخر سال .و پشت سر میذاریم چهارشنبه هفته گذشته یعنی ١٧ ام قبل از دادن آزمایش بابایی گفت بریم و بعد از یه مدت تقریباً طولانی که فکر کنم ٢ ماهی میشه ازت یه سونو بگیریم. ساعت ٨ و نیم با هزار دعا رفتیم. البته آبجی سارا که آیت الکرسی و از حفظ کرده قبل از رفتن واست خوند و رفتیم. مثل همیشه این من بودم که بغلم بودی و وارد اتاق سونو شدیم . تو هم مثل همیشه تا ژل سرد به بدنت خورد شروع کردی داد و بیداد. واسه منم عادی شده بود فقط توی اون همه سرو صدا باید واسه دکتر توضیح میدادم. چون این یکی سونو واسه دفه اول بود که میرفتیم. بعد که فهمید دکترت روی کورتکس حساسه دکتر سونو هم کورتکس کلیه ات و ٢ بار چک کرد وقتی گفت ٥ میلی متر شده خیلی خوشحال شدم. آخه دکترت گفته بود اگه حتی چند میلی متر زیاد بشه شاید به عمل احتیاج پیدا نکنه. حالا هم از ٥/٢ میلی متر شده بود ٥. خیلی هممون خوشحالیم عزیزم . البته ته ته دلم به دستگاه سونوگرافی زیاد اطمینان ندارم. بابایی هم امروز زنگ زد خانم مرادی قرار شد سونو رو بفرسته تهران دکترت ببینه و اگه تشخیص بده بریم تهران یه سونوی دیگه بدیم.

هفته دیگه هم قراره بریم شاهرود یه آزمایش بدیم ببینیم وضعیت گلبول سفیدت چطوره. ایشالا تا اون موقع هم ماشینمون آماده میشه. خرابکاری که مامان یه ماه پیش ٢٧ام دی ماه کرد و زد ماشین و داغون کرد. خدارو شکر به خیر گذشت .

عزیز دلم خیلی دوستت دارم. حالا هم که از خواب بیدار شدی اومدم بغلت کردم و رو پام نشستی. قربون تو پسرم بشم بووووووووووووووووووووووووووووس فعلاً

امروز شنبه ٢٨ /١١/٩١ و فردا قراره بریم تهران. البته ٤ شنبه ٣ روز پیش رفتیم شاهرود آزمایش دادیم که طبق معمول فرقی نکرده بود فقط پلاکتت عالی بود. وقتی اومدیم خونه با نگاه کردن به آزمایشهای قبلی که تهران انجام داده بودیم شکم به یقین تبدیل شد که آزمایشگاههای اینجا مشکل داره به خاطر همین تصمیم گرفتیم صبح یکم زودتر حرکت کنیم تا برسیم یه ازماش هم تهران انجام بدیم.

گل پسر مامان اینبار هم واسه آزمایش یکم گریه کرد و سریع ساکت شد. اما مثل همیشه موقع آزمایش یه تیکه از قلب من کنده شد.

حالا باز هم به امید خدا فردا بریم ببینیم چی میشه. من که دیگه همه چی و انداختم به خودش

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااخودت درستش کن.

الان ساعت ١٥/٤ دقیقه روز سه شنبه ١/١٢/٩١.بابایی رفته سمنان ایمپلنت سارا هم جلو تلوزیون خوابش برده منم بعد از یک ساعت خوابیدن کنار تو عزیز دلم اومدم دارم مینویسم. شنبه ٢٩/١١/٩١ من و تو بابا رفتیم تهران. عجب تهران رفتنی هنوز خستگیش تو تنمه.ساعت ٦ صبح بیدار شدیم و بعد از اینکه سارا رو راهی مدرسه کردیم حرکت کردیم ساعت ١٠ و نیم رسیدیم و مستقیم یه ماشین گرفتیم طرف بیمارستان آتیه. رفتیم پیش دکتر رجبی بد اخلاق و بعد از اینکه همه چی و براش توضیح دادم یه آزمایش نوشت و همون بیمارستان انجام دادیم. دکتر گفت نباید موقع آزمایش گریه کنی تا گلبول سفیدت نره بالا بخاطر همین واست استامینوفن و  دیفن هیدرامین نوشت. از داروخانه همون بیمارستان بعد از کلی معطلی گرفتیم و تو حیاط بیمارستان بهت دادیم خوردی عزیز دلکم. هر کاری کردم یکم شیر بخوری نخوردی . هوا هم سرد  بود و باد میزد. تو هم خوابت میومد و گریه میکردی. بعد از خوردن دارو خوابت برد و ما هم حرکت کردیم طرف آزمایشگاه و بابایی به خانومه توضیح دادکه نباید گریه کنی منم تا میذاشتمت رو تخت که خون بگیرن چشات و باز میکردی و جیغ میکشیدی. خلاصه بعد از سه بار چاره ای ندیدم  و گفتم اشکال نداره سریع بگیریرد. بعد هم گرفتن و منم سریع بغلت کردم. خانومه گفت کم گرفتیم باید یکم دیگه بگیریم اینبار تو بغلم گرفتمت و از اون یکی دست خوشگلت یکم دیگه خون گرفتن . همونطور که توبغلم بودی و جیغ میکشیدی خوابت برد. ساعت ١ شده بود و جواب آزمایش ساعت ٤ اماده میشد دکتر رجبی هم بعد از ظهر ساعت ٥ میومد دوباره مطب تا بریم آزمایش و نشونش بدیم. ما هم دوباره یه ماشین گرفتیم و اومدیم بیمارستان کسرِی واسه دادن سونو که دکتر مطمئن شه که کلیه ات فرقی نکرده. خیلی خیلی بهمون سخت گذشت اونجا بعد ٢ ساعت و نیم که همش بغلم بودی و جیغ میکشیدی البته دست مامان و باباهای مریضهای دیگه که همه بچه بودن درد نکنه که باهات حرف میزدن و ساکتت میکردن . خلاصه بعد از کلی گریه کردن نوبتمون شد و رفتیم داخل سونو رو که باز هم مثل همیشه بود انجام دادیم و اومدیم بیرون . که اون موقع فهمیدم بله سونوی دامغان که انجام داده بودیم اشتباه بود. خلاصه که نیم ساعت بعد هم به هر نکبتی بود تحمل کردیم و جواب آزمایش و گرفتیم. ساعت شده بود و٤ و نیم تو گل پسر مامان حسابی خوابت میومد و گریه میکردی و به هیچ صراطی مستقیم نبودی. بعد از اینکه یه ماشین گرفتیم و دوباره حرکت کردیم طرف بیمارستان آتیه توی ماشین حسابی شیر خوردی و خوابیدی. بعد از رسیدن جواب آزمایش . گرفتیم و رفتیم مطب دکتر رجبی طبقه بالاتر. دکتر هم جواب آزمایش و دید و اوکی عمل و نوشت. من و بابا که اصلاً باورمون نمیشد بعد از ٩ ماه این اتفاق افتاده گفتیم هفته دیگه میایم واسه عمل دکتر هم گفت اگر الان زنگ نزنید به مطب کجباف زاده و واسه عمل فردا هماهنگ نکنید اوکی من کنسل میشه حتی اگر یک روز بگذره دوباره باید اوکی بگیرید. ما هم رفتیم تو شوک. ولی نمیتونستیم بمونیم چتد تا مشکل بود سارا و جای خواب و ... خلاصه اوکی رو ازش گرفتیم و دوباره یه ماشین گرفتیم طرف مطب کجباف زاده که نمیدونستیم هنوز هست یار رفته آخه همیشه ساعت ٦ میرفت و اون موقع ٦ و نیم بود. بعد از کلی دعا کردن رسیدیدم و دیدیم خدارو شکر نرفته و هنوز هست. چون خیلی شلوغ بود تلفنها رو جواب نمیدادن. بنده خدا خانوم مرادی مثل همیشه با روی باز خوش آمد گویی کرد و سریع مارو فرستاد داخل.اول خانم مرادی گفت باشید فردا یک مریض و کنسل میکنم شمارو جاش میذارم واسه عمل. بعد که بابایی رفت پیش دکتر که باهاش حرف بزنه من و تو اومدیم بیرون چون خیلی اذیت میکردی و نمیذاشتی گوش بدم حرفاشونو. دکتر هم همه چی و دید و گفت چون از تاریخ اسکنش ٦ ماه گذشته حتماً یک اسکن دیگه انجام بدید ببینم اگه روزنه امیدی پیدا نشد دوشنبه دیگه یعنی ٧/١٢/٩١ نوبت عمل و واستون بزنه. ما هم که قرار بود به حرف دکترت گوش بدیم جز چشم گفتن چیزی نگفتیم و ساعت ٧و رب یه ماشین گرفتیم و حرکت کردیم طرف ترمینال تا ماشینمون و برداریم و بیایم طرف دامغان.تو راه تصمیم گرفتیم شنبه ٥/١٢/٩١ بیایم تهران و اسکن انجام بدیم و اگه دکتر گفت بمونید باشیم و دوشنبه واسه عمل اماده بشیم.

خلااااااصه ساعت ١١ و ٣٠ دقیقه رسیدیم دامغان و سر راه سارا رو که رفته بود خونه عمومهدی برداشتیم و اومدیم خونه.تو گل پسر هم که خوابیده بودی تو ماشین همش تا ساعت ١ و نیم تکونت میدادم تا بخوابی. صبح هم بخاطر این خستگی سرگیجه شدید گرفتم و خیلی حالم بد شد تا الان هم که ٢ روز گذشته آرنجم درد میکنه و دستهام صاف نمیشن بس که بغلت کرده بودم٠

فدای سرت مادر فدات بشه تو خوب بشی از همه دنیا مهمتره. وااااااااااااااااااااااااااای بیدار شدی و داری گریه میکنی برم جوجو بدم گل پسرو. فعلااااااااااااااااااااا

و الان که اومدم و مینویسم یک نفس راحت کشیدم و شروع کردم به نوشتن.امروز عزیز دل مامان ١١/١٢/٩١ ساعت ٧ صبح سارا رو فرستادم مدرسه تو هم در حالا لالایی.

شنبه ٥/١٢/٩١ ساعت ٧ مثل همیشه رفتیم تهران واسه یه سری کارایی که دکتر گفته بود اما نمیدونم چرا ته دلم احساس میکردم اینبار یکم به نتیجه میرسیم بخاطر همین چمدان به دست ١ هفته موندن و پیش بینی میکردم وحرکت کردیم. ساعت ١١ مرکز هسته ای مهر در میرداماد که دفه اول ٥٢ روزت بود رفته بودیم اونجا نوبت داشتیم. سر ساعت رسیدیم وقتی دکترش پذیرشمون کرد و آقای مسن و خوشتیپی بود که تا به حال گروات به اون قشنگی ندیده بودم رفتیم طبقه بالا پیش زهرا خانوم که اولیم مرحله زدن آنژوکت به دست یا پای پارسا جونم بود و انجام بده. بله وارد که شدیم دیدیم زهرا خانومه همون قبلی که تو ٢٠ ثانیه بهت آنژوکت وصل کرده بود. منم از دیدنش خوشحال شدم. وقتی صدامون زد بابایی کلی ازش پیش خودش تعریف کرد.اما اصلاً اونطور نشد بعد از اینکه ٥ جای دست و پای کوچولوت و سوراخ کرد آخر گفت بغلش کن ببرش ساکت شه دوباره بیارش من که میخواستم یه چاقو باشه اونجا سرش و ببرم با گریه بغلت کردم عزیزم و هزار تا قربون صدقه ات رفتم . نمیدونم چرا تو این مراحل سخت که این همه گریه میکردی به محض اینکه بغلت میکردم ساکت میشدی. قربون پسرم بشم که حتی نمیخوام دوباره یادم بیاد اون همه سختیی که کشیدی.

خلاصه بعد از نیم ساعت دوباره رفتیم تو اتاق. البته وقتی تازه اومده بودیم داخل یه سرنگ بهت خواب آور دادن که با خوردنش اندازه ١٠٠ تا سوزن زدن گریه کردی. بعدش هم سریع خوابت برد چون نباید روی دستگاه اسکن تکون میخوردی. اما چه فایده اثر خوابت داشت تموم میشد هنوز آنژوکت بهت وصل نبود. دفه دوم هم بعد از دوبار سوزن زدن بالاخره آنژوکت ل,نتِ وصل شد. و ١ ساعتی روی بغلم خواب بودی اما حالا مگه صدامون میکردن که بذارمت روی دستگاه. حالا که دیگه اثر دارو کاملاً از بین رفته بود و بیدار شده بودی گفتن پارسا بیاد منم به محض اینکه گذاشتمت بیدار شدی و نق و نقت رو شروع کردی. منم از بالای ٣ تا پله کوچیک دستگاه بالا رفتم و همونطور که بسته بودنت به دستگاه خم شدم و شیرت دادم جیگر مامان. بعد هم با هزار تا وسیله سرت و گرم کردیم تا ٣ تا اسکن به فاصله ٤٥ دقیقه انجام شد یعنی ١١ رفتیم داخل ٤ بعد از ظهر اومده بودیم بیرون. فردا ساعت ١٠ یه اسکن دیگه داشتی اما بهشون اجازه ندادم آنژوکتت و در بیارن دوباره فردا وصل بکنن. گفتن خطرناکه اما امضا کردم و آروم آروم بردمت مهمانسرای بانک که قبلاً رزرو کرده بودیم.تا صبح گذاشتمت روی پام و دستمم گذاشتم روی پات تا پاهات و تکون ندی و آنژوکتت خراب نشه و خون برنگرده.هر جور بود شب و صبح کردیم و دوباره ساعت ٨و نیم رفتیم میرداماد ساعت ٩ و نیم اون مایع رو وارد بدنت کرد و گفت سه ساعت دیگه بیاید تا آخرین اسکن هم انجام بدیم. بابا هم پیشنهاد داد بریم یه جایی دور بزنیم تا این سه ساغت بگذره بعد ه سه تایی رفتیم شانزلیزه که یه عالمه پاساژ و مغازه داشت از اونجا هم واسه گل پسری و سارا لباس خریدیم و چشم گذاشتیم روی هم ساعت ١ شده و بد و برگشتیم مرکز هسته ای. یه بار دیگه داروی خواب آور بهت دادن و وقتی خوابت برد آخرین اسکن هم انجام دادیم .وقتی تو مونیتور کلیه های کوچولوت و میدیدم من و بابا همش به هم نگاه میکردیم هردومون متوجه شده بودیم فرقی نکرده اما به روی هم نمیاوردیم. خلاصه که تموم شد و جوابش هم ساعت ٥ آماده میشد. نمیدونستیم دکتر چی میگه قراره عمل کنه یا نه اگه قراره ما باید دوباره میرفتیم دکتر رجبی و اوکی عمل و که ١ هفته پیش گرفته بودیم و حالا زمان خورده بود دوباره میگرفتیم. ام چون نمیدونستیم عمل میشی یا نه نرفتیم تا دوباره دستهای کوچولوت بخاط این آزمایشهای لعنتی سوراخ نشه. ما موندیم خونه و بابایی ساعت ٥ رفت جواب اسکن و گرفت و رفت میدان آرژانتین مطب دکترکجباف

منم نشسته بودم هتل و دل تو دلم نبود چی میشه ساعت 7 و نیم زنگ زدم بابا حسین و گفتم چی شد گفت فردا 6 صبح بیمارستان آتیه واسه عمل. دیگه بقیه حرفاش و متوجه نمیشدم . خودم و باخته بودم شدید منی که این همه به دکتر اصرار میکردم زودتر عملش کن حالا واسه یه لحظه با خودم گفتم نههه میشه یه طوری بشه عمل نشه. تو هم واسه خودت بازی میکردی و من و نگاه میکردی. از همون لحظه یعنی یکشنبه ساعت 7 و نیم اشک ریختم تا دوشنبه ساعت 12 و نیم که از ریکاوردی آوردنت. بدترین روز زندگیم و گذرونده بودم اصلاً باورم نمیشد

ساعت 8 بابایی اومد و گفت سریع باید بریم بیمارستان و یه عکس از قفسه سینه واسه قبل از عمل بگیریم اما خدارو هزار مرتبه شکر دیگه لازم نبود اوکی دکتر رجبی و دوباره بگیزیم. دکتر گفت فردا موقع عمل آزمایشها رو دوباره میگیریم. ما هم سریع رفتیم بیمارستان و عکس قفسه سینه رو گرفتیم و و آزمایش ادرار و هم که 2 ساعت طول کشید آقا جیش کنن و شده بود 10 و نیم شب بهشون تحویل دادیم و برگشتیم هتل تا فردا صبح زود بریم بیمارستان.

دکتر گفته بود از ساعت 3 نصف شب تا 7 صبح که موقع عملشه هیچی نباید بخوره منم ساعت و گذاشتم ساعت سه تا حواسم باشه دیگه بهت شیر ندم بابا هم موبایلش و گذاشت 5 صبح تا خواب نمونیم.

ساعت 3 حسابی بهت شیر دادم تا گرسنه ات نشه اما مگه میشد ساعت 4 و نیم بیدار شدی و شیر میخواستی با چشمای بسته گریه میکردی و اشک میریختی دلم داشت کباب میشد یواشکی سینه رو گذاشتم دهنت تا یه ذره میخوردی میاوردم بیرون از دهنت دو سه دفه این کارو کردم تا خوابت برد.

ساعت 5 بابایی بیدار شد من که بیدار بودم مگه از اضطراب میشد خوابید. وسایل و جمع کردم تو هم که از گرسنگی نق نق میکردی تو بغلم اینقد تکونت دادم تا بالاخره رسیدیم بیمارستان.

بعد از پذیرش یه خانومی اومد مارو برد بخش اطفال که فقط 6 تا اتاق داشت چون مخصوص نی نی های کجباف که عمل میکرد بود . بعد از اینکه خانم پرستار همه مدارکت و گرفت و پرونده ات رو تشکیل داد دکتر اطفال اومد و معاینه ات کرد که سرماخورده نباشی بعد از کلی سوال و جواب بابایی بغلت کرد برد اتاق IVواسه گرفتن رگ که آنژوکت قبل عمل رو بذارن. منم اونجا موندم تا به سوالاشون جواب بدم بعد از 20 دقیقه دیم نیومدی دلواپس شدم اومدم پیشتون دیدم آنچنان جیغ هایی داری میکشی که همونجا بی اختیار اشکام اومد. سریع در اتاقو باز کردم گفتم حسین هنوز تموم نشده گفتی نه تا حالا داشتن خون میگرفتن واسه آزمایش آنؤوکت مونده حالا. میدونستم چی باید بکشی عزیز دلم .تموم بدنت سوراخ شده بود. اینقدر گریه کردم که دیگه گریه هام صدادار شده بود اومدم از زیر دستشون بکشمت بیرون بابایی نذاشت و آرومم کرد .

خلاصه بعد از 1 ساعت تونستن رگت و پیدا کنن . خیلی خیلی اذیت شدی قلب مامان. یک جوری گریه میکردی که غریبه ها دلشون واست میسوخت و نازت میکردن.

بعد از آنژوکت اومدیم تو اتاقمون و یه پرستار دیگه اومد لباسهات و درآورد و یه دست لباس اتاق عمل آورد.

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا یعنی من باید میدیدم پسر 8 ماهه ام این لباس و باید بپوشه بره اتاق عمل؟؟؟

اما چاره ای نبود باید کنار میومدم با همه واقعیت ها کمکش کردم لباسو پوشید بابایی هم میخندید میگفت عجب کلاهی چقد بامزه شده. میدونستم داره این کارارو میکنه من و بخندونه . بعد هم بلافاصله یه پرستار دیگه اومد گفت دنبال من بیاین. سه تایی رفتیم طبقه پایین و اتاق عمل صدف زنگ و زد و درو باز کردن جلوی در صندلی گذاشته بودن نشستیم و تو هم بازی میکردی بالباست عزیزم. بعد هم یه پرستار اتاق عمل واست یه عروسک با دستکش درست کردو داد دستت و کلی باهات بازی کرد. اول دکتر محبوبی اومد سلام کرد و گفت الان زنگ میزنم دکتر بیاد به 5 دقیه نکشید دکتر کجباف و با لباسهای اتاق عمل دیدم و داره میخنده سلام کردو رفت تو اتاق بعد هم یه پرستار مرد اومد و تورو ازم گرفت بغل کرد و برد. دکتر هم دید دارم گریه میکنم گفت هردوتون برید بیرون تموم شد صداتون میزنیم .

ما هم رفتیم بیرون بابایی برد من و جلوی بیمارستان تو خیابون . بارون میومد شدید رو صندلی جلو در نشستم و با گریه فقط آیت الکرسی میخوندم . بابایی خیلی دلداریم میداد اما دست خودم نبود اشکام خودشون میومدن.

به زور من و برد کافی شاپ بیمارستا و با هم کیک و قهوه خوردیم و بابایی مسخره بازی در میاورد منم یکم میخندیدم دوباره یادت که میفتادم برمیگشتم به حال اولم. تند تند ساعت و نگاه میکردم مگه میگذشت. هر دقیقه 1 ساعت طول میکشید تند تند میومدم پشت در اتاق عمل و یه سوال میکردم برمیگشتم. دیدم بی فایده است اومدم تو پذیرش نشستم و نگهبان گفت صدات میکنم . بالاخره ساعت 10 و رب بود عملت تموم شد و بردنت ریکاوری گفتن تا بهوش نیومده همینجا باید بمونه اما به محض بهوش اومدن من و صدا کردن و ما هم اومدیم کنارت عزیزکم.

با یه تخت کوچولو هولت میدادن و رفتین با آسانسور طبقه 3 و بغلت کردم گذاشتمت رو تخت. نمیتونستم بهت شیر بدم گفتن باید کامل هوشیار بشی بعد شیر بخوری.

بخاطر بیهوشی تند تند بالا میاوردی و نفست در نمیومد. وقتی فهمیدم طبیعیه دیگه پرستارا رو صدا نکردم فقط دستت و گرفته بودم سرت و دست میکشیدم و بوست میکردم. چشات و یکم باز میمردی و یه نگام میکردی و دوباره میخوابیدی تا ساعت6 بعد از ظهر که دیگه شروع کردی گریه کردن و کاملاً به هوش اومده بودی.

دهنت خشک شده بود نمیتونستی باز کنی حتی. منم شروع کردم به شیر دادنت 3 بار شیر خوردی و بالا آوردی اما از ساعت 9 دیگه بهت شدی.

قربون پسرکم بشم که 16 ساعت چیزی نخورده بود.مادر فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

بابا هم تا آخر شب پیشمون موندو رفت دوباره 6 صبح برگشت پیشمون پرستارها هم شب تند تند بهت سر میزدن. صبح دیگه سروم رو درآوردن و گفتن تا 12 مرخص میشی. ساعت 8 پرستار اومد پانسمانت و عوض کرد به منم گفت نگاه کن باد بگیر باید هرروز این کاروانجام بدی.

اما دلم نمیومد نگاه کنم ناچار زیر چشمی یه نگاه انداختم واقعاً دم دکتر گرم. شنیده بودم همه دکترها تعجب میکنن چطور کجباف با دوسانت برش عمل میکنه . جای بریدگی اندازه بند انگشت بود از کنار جای برش هم دو تا سوراخ شده بود و دوتا سوند اومده بود بیرون.

بعد هم دکتر محبوبی اومد یه نگاه بهت انداخت و گفت عملش عالی بود شکر خدا.

ساعت 7 هم دکتر خودش اومد با یه پرستاریکی از سوند هارو قیچی کرد و گذاشت زیر پانسمان اون یکی رو گفت سه شنبه بیاید تا قطع کنم . منم از دکتر پرسیدم میشه بریم دامغان و سه شنبه بیایم گفت امکان نداره اصلاً با این وضع این کارو نکنید.

موندن تو تهران یه هفته تو هتل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیتونستم باهاش کنار بیام امکانات صفر مگه میشد مخصوصاً حالا که رژیم غذایی هم به هردومون داده بودن. با بابایی صحبت کردیم و به نتیجه رسیدیم برگردیم دامغان با احتیاط کامل.

ساعت ١٢ بابایی ماشین و آورد جلوی در بیمارستان و رفت دنبال کارهای ترخیص سریع انجام شد . اومد بالا دوتایی حاضرت کردیم و منم خیلی با احتیاط این ٤ ساعت و تو ماشین مواظبت بودم و به سلامت رسیدیم خدارو شکر.فقط  دعا میکردم علائمِِی که دکتر گفت خطرناکه و باید سریع خودتون و به بیمارستان برسونید پیش نیاد. تب اسهال استفراغ و که ممکنه بعد از عمل پیش بیاد. بابا هم گفت دربست در اختیارت باشم و خودش به همه کارها رسید.

٣ روز سه شنبه تا جمعه] به خیری و خوشی تموم شد و شنبه قرار بود بریم تهران تا یکی از سوندای پهلوت و درآره.من و بابا دوباره با احتیاط مثل قبل خودمون و به مطب رسوندیم . خیلی شلوغ بود منم تورو بغل کردم و سوند هم که بهت وصل بود دستم گرفتم بر عکس همیشه دکتر هم خیلی دیر اومد منم خسته شده بودم بس که واسه این و اون توضیح داده بودم شرایطت رو. بالاخره ساعت ٣ و نیم دکتر اومد و ما اولین نفر رفتیم داخل. دکتر هم که فکر میکرد ما تهران موندیم یه نگاه بهت انداخت و پانسمان و برداشت و از جای عملت یه عکس گرفت و گفت سه شنبه بیاید یکی شو در بیارم اون یکی هم کیسه اش و قطع میکنم لوله رو چسب میزنم سه روز آخر سال بیاید برش دارم.

منم هاج و واج بهش نگاه میکردم گفتم یعنی امروز یکیش و بر نمیدارید گفت نه باید بازم باشه تا ادرار رنگ کاملش و به خودش بگیره.

واااااااااااااااااااااااااااای خدای من یعنی این همه راه اومدیم واسه یه پانسمان عوض کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دکتر گفت ٢ روز دیگه بمونید بعد برید. خیلی عصبانی شده بودم اما بابا دلداری داد و گفت حالا که عمل شده اشکالا نداره چند بار دیگه میایم ما که اینهمه اومدیم رفتیم این چند بار هم روش. با دلخوش کردن به این حرفا دوباره راهی دامغان شدیم . اما اینم بگم قربون گل پسر مامان بشم که خیلی آقا بودی و از ٤ ساعت ٣ ساعتش و خواب بودی و جلوی در خونه که رسیدیم بیدار شدی.

طبق معمول سارا رو از خونه عمو مهدی برداشتیم و رسیدیم خونه.

از دست تو داداشی که سارا هم آلاخون والا خون شده دختر نازم. چند روز هم خونه با مامان بزرگ تنها بود و خیلی هم دختر خوبی بود.قربون هردوتون بشه مامان.

حالا هم توخونه همش مراقبت هستم تا سوند رو نکشی و سه شنبه بشه ببینم قراره چه اتفاقی بیفته

خدایا باز هم بخاطر همه چیز ازت ممنوووووووووووووووون

وقتی واسه اسکن اون دست و پای کوچولوت ٦تا سوراخ شد

پارسای مامان شب قبل از عمل که بی خبر از همه چیز بازی میکرد

و این هم صبح زود در بیمارستان قبل از عمل و وصل کردن آنژوکت که یک ساعت و رب هردومون گریه میکردیم

حالا هم وقتی چشام به این لباسها افتاد اشکام بیشتر شد . مامان بمیره که مجبور بودم این لباسها رو تنت کنم

بعدشم گل پسرم و بغل کردم و دنبال پرستار رفتیم تا برسیم اتاق عمل

و این شد نتیجه بیرون موندن ٢ ساعته ما و اون همه غصه خوردن. دست دکتر هم درد نکنه ١٠ تومن نوش جونش

و پارسا بعد از ١ ساعت و نیم در ریکاوری بالاخره اومد پیش مامان اما هنوز بی هوش

نفس مامان وقتی نیم ساعت مونده بود گریه اش و شروع کنه و بعد از ١٦ ساعت شیر بخوره. ساعت ٥ و نیم

و دو روز بعد از مرخص شدن و مواظب بودن من که پارسا سوندش و نکشه . اما بعضی وقتها غافلگیر میشدم و میدیدم لوله سوند و دودستی چسبیده و گاز میزنه

این هم ٤ روز بعد از عمل و بر تخت پادشاهی نشستن. بس که پسرم سی دی و کارتون دید خسته شد این چند روز

فردا هم سه شنبه است و باید بریم تهران اون یه سوندی که دکتر قیچی کرده و گذاشته زیر پانسمان و در بیاره. این یکی بزرگه هم کوتاهش میکنه ایشالا تا نزدیکای عید اون هم به سلامتی در بیاد.

  و سه شنبه شد و این بار متفاوت با بقیه تهران رفتن ها سارا جون هم باهامون اومد و حسابی خسته شد. ساعت ٢ رسیدیم مطب و ساعت ٣ ونیم دکتر اومد و مثل همیشه اول از همه ما رو صدا کردن و دکتر محبوبی پانسمان و باز کردو و بعد هم دکتر کجباف اومد و به فاصله ٢٠ ثانیه سوند و در آورد و بعد از توصیه لازم جهت مراقبت پارسا جون ساعت ٤ و نیم حرکت کردیم طرف دامغان

 

حالا پارسا جون مامان یه سونده شده و منتظر ٢٧ ام که اون یکی هم بیاد بیرون و راحت شه

 قربون دختر مثل مماهم بشم که اینهمه کمک مامان کرد داداشی تو راه گریه ننکنه فدات بشم من سارا جونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نسیم -مامان آرتین
14 آبان 91 10:34
رمزلطفا
نسیم -مامان آرتین
19 دی 91 8:58
آخی عزیزم چقدر اذیت شدین خیلی ناراحت شدم اول به این جیگر خودم بعدشم به شما چون حس مادری حسیه که همه مادرا درکش میکنن سمیه جونم چون میدونم آدم معتقدی هستی اینا رو میگم من یه دعایی دارم که اونم از مادر بزرگ بابا رضا بهم رسیده 1دعای خیلی خیلی خوبیه وتو قرآن و هیچ مفاتیحی نیست من چند بار که مشکل حادی داشتم واز ته دل خوندم وبلا فاصله حاجتمو گرفتم یک بارم یکی تو مطب یه دکتر گفت که یک سیدی به نام میر عباس تو مراغه هستش که خیلی وقته که مرده اگه به اون نذر کنید حتما برآورده میشه منم هر بار به اون نذر کردم بدون استثنا حاجتمو گرفتم عزیزم اگه ایمیل داری آدرسشو برام بنویس تا اون دعا رو برات ایمیل کنم ایشالا این جیگر من حالش زود خوب میشه وهیچ احتیاجی هم به عمل نمیشه
نسیم-مامان آرتین
10 اسفند 91 9:02
سمیه جون خوبی برگشتین دامغان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حال پسری خوبه ایشالا،زود خاطرات روز عمل وبنویس تا بخونم ببینم اون روزا رو چطوری گذروندید میدونم روزهای سختی بود اما خدارو شکر همه چی دیگه تموم شد و دیگه هیچ وقت راهتون به بیمارستان ودکتر سونو و.....نیوفته
نسیم-مامان آرتین
13 اسفند 91 10:45
سمیه جون زود زود بنویس از صبح دارم دنبال میکنم خاطراتو زودتر بنویس راستی هم دارم میخونم هم دارم اشک میریزم انگار خودمم اونجا کنارتون هستم با اینکه میدونم همه چی به خیر وخوبی گذشته اما هر خط ومیخونم دارم اشک میریزم الهی بمیرم براش 16 ساعت بچم گرسنه مونده بود
نسیم-مامان آرتین
14 اسفند 91 9:04
سمیه جونم یه بار خودت رمزو برام اس کردی یادت نیسی خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشته و موقع سال تحویل با فکر آسوده سر سفره هفت سین میشینید ایشالا دیگه هیچ وقت راهتون به بیمارستان نیوفته از عوض من پسملی رو محکم ببوس
نسیم-مامان آرتین
14 اسفند 91 11:48
ای جون دلم همه خاطرات ناراحت کننده یه طرف اون عکس آخری یه طرف همین که به آخر پست رسیدم همین که این عکس ودیدم همه چیز یادم رفت وبه جای اشک خنده رو لبام نشت عزیز دلم همیشه بخند وشاد باش
خاله فاطی
14 اسفند 91 14:59
خوشگل خاله بمیرم برات که انقدر سختی کشیدی انشاله 120 سال با تن سالم و دل شاد زندگی کنی و هیچوقت گذرت به دکتر و بیمارستان نیفته و حتی واسه سرما خورد گی هم مجبور نشی آمپول بزنی. جیگرتووووووووو پسر قهرمان رو برم من قهرمان کوچولوی من. و صد تا و هزار تا بوس برای خواهر گلم سمیه نازم انشاله که همیشه سایت بالای سر بچه هات باشه شیر زن. دمت گرم به مولا. قربونت برم که انقدر سختی کشیدی انشاله از این به بعد فقط خنده رو لبهاتون باشه