نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

شب به یاد ماندنی 5 ماهگی

1391/8/24 12:03
نویسنده : مامانی
524 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگم دیشب یعنی شب ٤ شنبه ٢٤ آبان خیلی به من و بابا و ساراجون خوش گذشت. شب که داشتیم شام میخوردیم کلی نق نق کردی که من و بلند کنید منم نشوندم رو پام و شروع کردم شام خوردن تو هم به خوردن بابا نگه میکردی و کلی دست و پا میزدی .بابا هم فهمید تو یه چیز میخوای یکم ماست بهت داد ماست وقتی خوردی دیگه ول کن نبودی یه جیغ میکشیدی به محض اینکه میدادم ملچ مولوچ راه مینداختی و ساکت میشدی جرات نمیکردم حتی چند ثانیه بهت ماست ندم غوغا به پا میکردی. بعدشم نوبت آب شد که سارا جون  لیوان و تند تند میذاشت رو لبهات تو هم زبونت و در میاوردی میردی تو لیوان بابایی میگفت  پسرم پلنگه مثل پلنگ آب میخوره کلی خدیدیم اینقدر آبجی بهت آب داد بعد یک ساعت که خلاصه تموم شد قیافه ات دیدنی بود تا پاهات پر بود از ماست و آب.

بعد از شام نشستیم و سخنرانی کردنت شروع شد .به قاب عکس و که روشن کرده بودیم منظره هاش تکون میخورد  نگاه میکردی و بلند بلند حرف میزدی .فقط هم میگفتی اد اد اووووووووووو. ما که نفهمیدیم منظورت چی بود . بابایی البته از این سخنرانی بسیار دیدنی  یواشکی فیلم گرفت بعداً ببین خودت عزیزم میفهمی منظورت چی بود واسه ما هم تعریف کن.

فدات بشم مامان که اینهمه دوستت دارم .

سه شبه این پسمل مامان سرجاش نمیخوابه حتماً باید بغلت کنم کلی راه برم تا چشمای کوچولوت و بذاری روی هم. وقتی هم که میخوابی اینقدر ناز میشی اصلا دلم نمیخواد بذارمت زمین. دیشب که تو بغلم بودی نیم ساعت نگات میکردم و آروم فکر کنم یه صدتایی بوسیدمت .

 

خدایاااااااااااااااااا واسه این عشق رویایی یه دنیا از تو ممنونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم-مامان آرتین
24 آبان 91 13:32
سلام سمیه جون این پست مخصوص خود شماست گلم تلگراف کردم