1روز باقیمانده با پارسا
عزیز دل مامان پارسای عزیزم فقط یک روز دیگه در کنار هم هستیم.
قربونت بشه مامان که من یه چشمم اشکه یه چشمم خون و تو اینهمه میخندی. فدای خنده هات بشم من.
پارسای عزیزم به چشم بر هم زدنی ٦ ماهه شدی و مرخصی منم تموم شد. این ٢ ماه گذشته همیشه گوش به اخبار و تلفن بودم که شاید مرخصی زایمان بشه ٩ ماه اما خوووووب نشد. در حالی که فقط دو روز باقی مونده یه بغض عجیبی تو گلومه که فقط و فقط خودم میدونم چه حسی دارم نمیتونم به زبون بیارم .اما این چند روز باقیمانده بعضی وقتها کم میارم و بی اختیار اشکهام میاد . عذاب وجدان از یه طرف و اینکه ٨ ساعت نمیبینمت از طرف دیگه.
چه روزهایی با هم داشتیم عزیزم ثانیه به ثانیه اش تو ذهنمه و محاله از یادم بره. ١٨٠ روز به هم صبح بخیر گفتیم و تو تموم این روزها وقتی صبح چشمات و باز میکردی و با اون خنده های ملیحت من و غرق شادی میکردی.
تیر و مرداد و شهریور من و تو و آبجی سه تایی هرروز تا 9 میخوابیدیم بعدش هم که بیدار میشدیم دیگه سارا نمیذاشت بخوابی بدخواب میشدی و گریه میکردی. من و خودت هم ته دلمون دعا میکردیم مدرسه ها زودتر باز شه تا از شیطونیای این سارا گلی یکم راحت شیم. مهر شدو آبجی سارا راهی مدرسه شد. اما با رفتنش تورو نمیدونم اما من اصلاً اونی که فکر میکردم نشد برعکس خیلی بهم سخت گذشت و ناراحتم کرد نبودنش.با اون همه شیطنتهاش اما خیلی کمک به احوالم بود.قربون دختر گلم بشم من.
واقعاً که هیچ حسی به زیبایی این نبود اول صبح من و پر از انرژی میکردی. قربونت بشه مامان که هرروز از روز قبل آقا و آقاتر شدی.
این چند روز آخر دودفه پرستارت اومد که چند ساعتی باهات باشه ببینم میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی یانه .اینبار هم مثل همیشه خدا بهم لطف کرد و بدون هیچ دغدغه و نگرانی رفتی بغلش و جالب اینکه کلی هم میخندیدی. امیدوارم در نبود منم همینطور خودت و راحت وفق بدی عزیز دلم.
این دوروز آخر دستم به هیچ کاری نمیره تا میخوام یه کاری انجام بدم میذارمش کنار و با خودم میگم بذار باهات باشم بذار بیشتر بغلت کنم و ببوسمت . نفس عمیق میکشم و بوت میکنم میترسم وقتی پیشت نیستم بوی تنت از ذهنم بره. شاید بزرگ بشی و این و بخونی خنده ات بگیره اما فقط من میدونم یعنی فقط یه مادر درک میکنه من چی میگم.
نمیتونم با نوشتن احساساتم و بگم عزیزم فقط این و بدون از عمق وجودم دارم میسوزم همییییییییییییییییییییییییین.
عزیز دل مامان این شال و کلاه قشنگ و زن عمو جون مهدی برات بافته وقتی اومد دیدنت سه شنبه شب واست آورد وقتی سرت گذاشتیم با مهناز و بابایی و عمو و سارا یه عالمه خندیدیم. خیلی بهت میومد مبارکت باشه دست زن عمو هم درد نکنه.