نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

روز اول کاراولین روز از تنهایی پارسا

1391/10/2 17:14
نویسنده : مامانی
1,508 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم ببخشید با چند روز تاخیر اومدم و برات مینویسم. از دست این اینترنت.

 

صبح یکشنبه تاریخ 26/09/91 مرخصی زایمان مامان سمیه تموم شدو و باید با پارسای عزیزم خداحافظی میکردم. بر خلاف همه روزها که بعد از رئیس نفر دومی بودم که وارد شعبه میشدم این بار آخر از همه رسیدم. روز اول که قرار بود برم سرکار در حیاط و که باز کردم چشام از تعجب گرد شد دیدم همه جا سفید شده و برف عجیبی در حال باریدنه . فکر میکردم به همه کارها میرسم مثل روزهای قبل از زایمان. سارا رو بیدار کردم من و سارا وبابایی صبحانه خوردیم .سارا رفت حاضر بشه واسه مدرسه من و بابا هم در حال حاضر شدن بودیم.

پارسای عزیزم هم تو خواب ناز مثل همه روزها و بی خبر از همه جا. روز خوبی نبود .ساعت 7 شده بود و هر سه حاضر بودیم بریم بیرون.شب  که داشتم میخوابیدم نگاه از پسر گلم برنمیداشتم یعنی نمیتونستم بردارم .با خودم میگفتم بذار نگاهت کنم تا فردا دلم زیاد تنگ نشه.اما صبح که شد و چشمم بهت افتاد عزیز دلم انگار واسه اولین بار دارم میبینمت احساس میکردم بخوام چند ساعت نبینمت از دلتنگی میمیرم.همینطور با خودم حرف میزدم انگارمتوجه شدی و چشات و باز کردی با اولین نگاهی که کردی ومثل بقیه روزها بعدش خنده شیرینت دل من و بابا و سارا روبرد.اشک تو چشام جمع شده بود بابایی متوجه شد اما چیزی نگفت فقط به بهانه بیرون بردن ماشین از تو حیاط رفت بیرون. متوجه شدم خودش هم خیلی ناراحته عزیز دل مامان.

نگاهت آرامش عجیبی داشت وقتی چشات و دیدم با خودم گفتم خدایا ممنونم بخاطر این آرامشی که از طریق چشمهای پارسا بهم دادی. پرستارت هم اومده بود و میگفت برو دیرت میشه اما مگه میتونستم پاهام چسبیده بود به زمین انگار یه قدرتی نمیذاشت حرکت کنم . مگه میتونستم از اون نگاه قشنگت دل بکنم عزیزم. مگه میتونستم از اون همه آرامش بگذرم. اومدم بغلت کردم با اینکه تازه بهت شیر داده بودم اما دوباره این کارو کردم . بغلت که کردم سریع دستات و آوردی بالا و صورتم و گرفتی مثل همیشه اما امروز خیلی فرق داشت .شاید با دستهات داشتی بهم میفهموندی نرم. با خودم میگفتم خیلی مامان بدی ام خیلی.......

یه نگاه به ساعت کردم دیدم داره دیرم میشه اما پارسای عزیزم با وجود سرزنشهای زیادی که نثار خودم کردم خودم و راضی به رفتن کردم . اما دلم میخواد این و بدونی عزیزم فقط به خاطر خودته که دارم میرم عزیزم بخاطر رفاهت بخاطر آینده ات. حاضرم هر سختی رو تحمل کنم که تو گل پسر عزیزم و سارا جونم تو رفاه باشید و هیچ کمبودی و تو زندگی حس نکنید. منم تمام سعی ام میکنم نبود این چند ساعت و حتماً برات جبران کنم عسلم.

ساعت 7و نیم که رسیدم شعبه حال و هوای خاصی داشت . آخرین بار که اینجاوپشت این میز بودم تو بامن و تو وجودم بودی . چه روزهایی که دوتایی با هم کار میکردیم. چه لگدهای محکمی که پشت این میز ازت خوردم. چقدر پشت این میز ذوق دیدنت رو داشتم. چقدر واسه زایمانم نقشه میکشیدم .واااااااااااااااااای یادش بخیر

اما امروز تنها اومدم همه بهم رسیدن بخیر میگفتن. همه مشتری ها تولدت و تبریک میگفتن.

وقتی رسیدم حسم زیاد بد نبود. همه اون بغضها و ناراحتی ندیدنت از وجودم رفت بیرون. به نظر من این هم از الطاف خداونده.اما موقع کار کردن فکرم همش پیشت بود تا ساعت 10 دو بار زنگ زدم یه بار خواب بودی و یه بار هم داشتی تلوزیون نگاه میکردی دیگه طاقت نیاوردم سویچ ماشین و برداشتم و اومدم خونه. اما قبلش باید از معاون شعبه امون که در نبود رئیس کارها رو انجام میداد تشکر کنم. بهم گفت هر زمان که احساس کردی دلت تنگ شده سریع برو و به فکر کارت نباش.

 

وقتی سررسیدم چنان خنده ای بهم نشون دادی که خیالم ارز 7 دولت آزاد شد. همه غصه هام انگار تموم شده بود. بغلت گرفتم منو چسبیدی و آنچنان با ولع شیر میخوردی که انگار 2 روزه چیزی نخوردی.خیلی لذت بردم از شیر دادنت عزیزم. نیم ساعتی پیشت بودم و دوباره رفتم بانک.

قرار شد دیگه وسط روزها بیام شیرت بدم و آخر وقت هم ساعت یک و نیم بیام خونه.

الان که 5 روزه دارم میرم سرکار دیگه کم کم هم من هم شما داریم به این وضع عادت میکنیم عزیزم. شیرخشک هم کم کم داری میخوری و سوپ و سرلاک و فرنی هم دوست داری. خلاصه که پرستار مهربونت نمیذاره گرسنه ات بشه عزیزدلم.

پسر عزیزم خیلی دوستت دارم امیدوارم همیشه در کنار هم لحظات خوشی داشته باشیم وهمدیگه رو همیشه همینطور دوست داشته باشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یزدان
2 دی 91 7:16
یلدات مبارک عزیزم.
نسیم -مامان آرتین
2 دی 91 10:20
وای سمیه جون اشک تو چشام جمع شد یاد خودم افتادم ولی خدارو شکر همه چی روبه راهه