نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

احوالات پارسای نازم در 6 ماهگی

پارسای عزیزم ٦ ماهه شدنت مبارک.حالا که بزرگتر شدی خیلی کارها یاد گرفتی عزیزکم         پارسا جونم حالا ٦ ماهگی و پشت سر گذاشته و وارد ماه ٧ شده . تو این مدت ٦ ماه که گذشت پیشرفتهای زیادی کردی عزیزم. باور کردنش برام سخته به این زودی بزرگ شدی و از حالت نوزادی کاملاً در اومدی .حالا دیگه موقع خوابیدن سرت و راحت میتونی حرکت بدی و بدنت و مثل آدم بزرگها به پهلو میکنی ومیخوابی.شیرین شدی و با حرکاتت همه رو میخندونی. من و بابا و سارا هم هرروز از روز قبل بیشتر دوستت داریم و ازبودنت لذت میبریم. واسه پ...
6 دی 1391

6ماهگی و باز هم واکسن

قشنگ مامان ٤ دی در حالیکه ٤ روز از واکسن ٦ ماهگیت میگذشت با هم رفتیم و واکسنت و زدیم. میخواستم مرخصی بگیرم چون میدونستم مثل دودفه قبل ممکنه دوسه شب تب کنی. اما زنگ که زدم خانه بهداشت گفت تا ساعت ٢ هستیم.منم گفتم یک و نیم که واسه شیر دهی زودتر میام ببرمت و بعدش هم پیشت بمونم. ساعت یک و رب اومدم دنبالت و با مرضیه دختر پرستارت رفتیم واسه واکسن اینقدر پسر خوبی بودی اونجا. کارمندای اونجا باهات حرف میزدن و شما هم با او او کردن جوابشونو میدادی .بعد از قدو وزن و دور سر  بعد هم من و خودت رفتیم داخل اتاق اول قطره فلج اطفال بهت دادن که اصلاً استقبال نکردی بعد هم نشوندمت روی پاهام مثل همیشه . ٢ تا واکسن به هردو پات زدن و دو تا جیغ کشیدی...
6 دی 1391

واکسن 4ماهگی

گل پسرو امروز دوم آبان با دوروز تاخیر ساعت٩ بردیم واکسن ٤ ماهگیش رو زدیم وبرگشتیم .قربونت بشه مامان که فقط یه جیغ کوچولو زدی وبعدش یکم شیر خوردی خوابیدی . فدات بشم که مثل مامانت صبوری. تازه خانومه کلی حال کرد دید پسرم شده ٨ کیلو و٢٠٠. منم کلی پز دادم بهش .     ...
6 دی 1391

اولین شب یلدای پارساوآخرین شب 6 ماهگی

پسر عزیزم  اولین شب یلدای زندگیش و به همراه تولد 6 ماهگیش جشن گرفت.امشب هم آخرین شب 6 ماهه شدنته عزیزم فردا وارد 7 ماهگی میشی . حالا که یک ماه دیگه گذشت پسر نازم از همه نظر آقا شده وهرروز شیرین و شیرین تر میشه. پارسا جون مامان اولین شب یلداش رو خونه عمو رضا دعوت بود.   شام که خوردیم زن عمو بساط شب یلدا رو ردیف کردو با هم شب خوشی و گذروندیم. حیف شد که نتونستی مثل ما مسابقه بدی واسه خوردن اما تا دلت خواست بریز بپاش کردی.در عوض نقل مجلس بودی و همه موبایلها واسه عکس گرفتن طرفت بود عزیزم. امیدوارم 1000 شب یلدا رو همینطور جشن بگیری و خوش بگذرونی عزیز...
4 دی 1391

4ماهگیت مبارکه عسلم

گل پسرم امروز ٤ ماهش تموم شده رفته تو ٥ ماهگی.  راستش زیاد خوشحال نیستم.تند تند روزها میگذره و رفتن من به سرکار زمانش میرسه . خدایا اصلاً نمیتونم طاقت بیارم . عذاب وجدان گرفتم از الان.جگر گوشه ام و دست کی بسپارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فقط باید دعا کنم این دو ماه باقی مانده مرخصی 6 ماه بشه 9 ماه و تا سه ماه دیگه کنارش بمونم بعدشم دیگه خدا بزرگه ایشالا یه پرستار مهربون پیدا میکنم و قشنگم تو خونه بمونه و بهش عادت کنه . پارساجو نم زیاد مامانش و اذیت نمیکنه فقط بغلی شده حسابی حتی ١ دقیقه هم بند نمیشی میذاریمت زمین و سریع اعتراضت بلند میشه. ماهم دربست شدیم در خدمت آقا . نوکرتم هستم جیگر طلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
4 دی 1391

گل پسر مامان 5ماهگیت مبارک

پسر ناز مامان امروز ٥ ماهش تموم شده و وارد ٦ ماهگی شده. نمیدونم چرا اینقدر تند تند روزها میگذرن . فقط یه ماه دیگه باید پیشت بمونم عسلم . بابایی میگه چند ماه دیگه مرخصی بگیرم اما شرایط نمیذاره . حالا یه ماه دیگه مونده بهتره به خودم دلداری بدم و خودم و خیلی ناراحت نکنم. عسلم تو این ٥ ماه در کنار تو و سارا و بابا خیلی خاطرات قشنگی برامون رقم خورد . زندگی ٤ نفره مون کلی بانشاط تر از قبل شد و مخصوصاً به ساراجون خیلی خوش گذشت چون با اومدنت اون هم از تنهایی دراومد و یکی هست حالا که باهاش خودش و سرگرم کنه. منم از دست اون همه غر زدن هاش راحت شدم. حالا که ٥ ماهت ت...
4 دی 1391

روز اول کاراولین روز از تنهایی پارسا

عزیز دلم ببخشید با چند روز تاخیر اومدم و برات مینویسم. از دست این اینترنت.   صبح یکشنبه تاریخ 26/09/91 مرخصی زایمان مامان سمیه تموم شدو و باید با پارسای عزیزم خداحافظی میکردم. بر خلاف همه روزها که بعد از رئیس نفر دومی بودم که وارد شعبه میشدم این بار آخر از همه رسیدم. روز اول که قرار بود برم سرکار در حیاط و که باز کردم چشام از تعجب گرد شد دیدم همه جا سفید شده و برف عجیبی در حال باریدنه . فکر میکردم به همه کارها میرسم مثل روزهای قبل از زایمان. سارا رو بیدار کردم من و سارا وبابایی صبحانه خوردیم .سارا رفت حاضر بشه واسه مدرسه من و بابا هم در حال حاضر شدن بودیم. پارسای عزیزم هم تو خواب ناز مثل همه روزها و بی خبر از همه جا. ...
2 دی 1391