نفسم پارسا جوننفسم پارسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

هر روز از زندگی پارسا

15ماهگی

١-٢-٣-٤-٥-٦-..........................٤٥٨ . باورم نمیشه به این زودی ٤٥٨ روز گذشت. نمیدونم چی بگم. نباتم؟؟؟ قندم؟؟؟ عسلم؟؟؟ از همه اش شیرین تری . اصلاً قابل توصیف نیست . فقط میتونم بگم خدایا نوکرتم مرسی . اندازه دنیا شکرررررررررررررررررررر خوب حالا بگم از این همه شیرینی. اول بگم از اون دندونهای تیز و خوشگلت که ٤ تا بالا درومده و ٢ تا پایین. هر چی هم میخوری با این چند تا دندون خوردش میکنی و میخوری. جدیداً هم آبجی سارا یه مسواک واست خریده و روزی ده بیست باری مسواک میزنی واسه خودت. و بعد از گذشت ٤ ماه موفق به یاد گرفتن دس دسی شدی. و فردا که قراره ببرمت قد و وزن ١٥ ماهگی چون هر سری ازم میپرسه دس دسی میکنه یا نه حرفی واسه گفتن دارم....
30 شهريور 1392

ششمین دندون

داداش عزیزم ششمین دندونت رو من از طرف خودم برات می خوام بنویسم. عسل ابجی ششمین دندونت مبارک. داداشی در1سال و 2ماه و 26روزگی ششمین دندونش جوانه زد. عزیز دل ابجی ایشالا 10همین دندونت . وتازگی ها نقل رو بهت میدیم شروع میکنی با دندون های جلوت خردش می کنی فدای داداشم ...
27 شهريور 1392

یه مسافرت کوچولو 13 و 14 شهریور92

از اونجا که قند عسل مامان عاشق آب بازیه و این روزها هم دیگه روزهای آخر شناکردن تو دریاست تصمیم گرفتیم یه سر بریم و پارسا رو یه بار دیگه به اب بزنیم. و چون سارا هم با دختر خاله ها اومده بود به هردوشون خیلی خوش گذشت و پارسا هم لذت وافر برد از این دو روز. پارسا با کلاه سارا یه دوست هم پیدا کرده بود پسرم سارا هم اون عقب مشغول بازی( عجب توجهی هم به داداشش داره والا) برگشتنی مشغول هندوانه خوردن ...
15 شهريور 1392

پنجمین دندان

پسرک شیرین من در سن ١ سال و ٢ ماه و١٠ روزگی پنجمین دندانش هم جوانه زد.  ایشالا که بقیه هم تند تند دربیاد و بتونی یه غذای درست و حسابی با هم بخوریم. مبارکت باشه عسللللللللللللللللللللللل ...
10 شهريور 1392

اولین آرایشگاه پسملی

شنبه ٠٢/٠٦/١٣٩٢ پارسای یک سال و دو ماه و ٤روزه مامانی اولین آرایشگاه رفتنش رو تجربه کرد. بس که موهای نرمش بهم پیچ خورده بود بابایی میگفت مثل تاج خروس شده . راست هم میگفت نه شونه میشد نه گره های ریزش از هم باز میشد. خیلی سعی کردم نشدددددددد. وچون کوتاه بود و موهاتم هنوز پرپشت نبود نمیشد کوتاه کرد ما هم مجبور شدیم بریم پیش آقا سعید آرایشگاه بابا و پارسا جونی رو کچل کنیم. بابایی اصلاً دوست نداشت و اونجا وقتی آقا سعید هم گفت چاره اش فقط کچل شدنه دیگه دل و به دریا زدو سریع رفت یه پفک خرید و داد دستت. قربون پسرم بشم که حتی کوچکترین اعتراضی هم نکرد و همینطور که پفکت رو میخوردی بعد دو سه دقیقه قیافت شد از این رووووووووووو به اون روووووو...
3 شهريور 1392

14 ماهگی پارسا به روایت تصویر

پارسای مامان ١٤ ماهگیت مبارکه عسلم. قربون پسرم بشم که دیگه معنای بازی کردن و قشنگ فهمیده . از موقعی هم که دیگه دست و پا شکسته راه رفتن و بلد شدی خیلی کمتر حوصله ات از نشستن سر میره و سرگرم میشی. منم که دیگه همش باید دنبالت باشم اتفاقی نیفته هر چند تا غافل میکنم صدای گریه ات میاد. خدایا مواظب همه نی نی ها باش کوچه گردی پسرم که عاشقه بیرون راه رفتنه اول که میذارمت شروع به راه رفتن میکنی بعدش هم یکم میشینی خستگی در کنی و با سنگ و هر چی که دم دستت بیاد بازی میکنی و بعضی وقتها هم چشمم بهت نباشه میبینم تو دهنت داری مزه مزه میکنی خستگست که در رفت دوباره پا میشی و شروع میکنی راه رفتن خلاصه که خیلی راه رفتن و دو...
31 مرداد 1392

اولین کلمه ها( دایره لغات 13 ماهگی)

بَ بَ : بابا ماما : مامان دَ دَ : بیرون تا تا : تاب تاب مَ مَ : غذا اَه : بد گیییییییه : کیه خخخخخ : از دهنش میندازه بیرون .همون تِخ بَ بی یه : ببعی فدات بشه مادر که داره شیرین زبونیات شروع میشه.   ...
25 مرداد 1392

اولین قدمت میارک

  زندگی وقتی اولین قدمت را برداشتی بر خود بالید که همچین موجودی پا بر خاک مطهرش میگذارد.   عزیزکم سه شنبه 8/05/92 ساعت 11 صبح مامان تو آشپزخونه  و بابا و سارا با پارسا بازی میکردن. دست پارسا تو دست بابا در حال تاتی تاتی .بابایی هم دست پارسا رو ول میکنه و پارسا یه قدم میره دوباره تکرار و حالا 5 قدم.منم که بی خبر از همه جا یهو سارا گفت مامااااااااان بدو بیا. منم که رسیدم تازه بابا دستشو واسه بار سوم ول کرده بود و حالا سه تایی میشمردیم 1 ، 2 ، 3 ، 4 ...........25  و بعد هم زمین خوردن واااای که چه ذوقی کرده بودم.پسرم 25 قدم راه رفته.خدایا واسه صد هزارمین بار شکررررررر . سه تایی اینقدر دست زدیم ....
10 مرداد 1392

13 ماهگی( روزهای سپری شده تابستانی پارسا ( تیر92) )

پسرم : یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی.زین پس همه چیز جهان تکراریست ، جز مهربانی عزیز دلم ١٣ ماهگیت مبارکه. روزهای سال دوم زندگیت هم یکی یکی میان و میرن و تو بزرگتر و بزرگتر میشی. راستش دلم واسه این روزها تنگ میشه. زمانی که آبجی سارا هم این اندازه ای بود و حالا دارم با این سن و سال میبینمش خیلی دلم واسه بچه گی هاش ضعف میره. میدونم که نسبت به تو هم این احساس و خواهم داشت. بخاطر همین تمام سعی ام و میکنم از این زمانها به نحو احسن استفاده و کنم و از بودنت تو این دوران یه عالمه لذت ببرم. پسر مامان دیگه بر خلاف تنبلی های دو سه ماه اخیر حالا داری تند تند پیشرفت میکنی. همه چی و میگیری و بلند میشی . ...
8 مرداد 1392